۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

شراب تابستانی با طعم ناتالیا



Ville Valo feat. Natalia Avalon - "Summer Win...

هیچی .... آدم گاهی اوقات تو زمستون هوس شراب تابستونه می کنه
البته نمی دونم چرا من هوس یه لب خوشمزه هم کردم. خیلی وقته از اون لب های ترش و شیرین رو که خود بخود می گه بیا منو بگیر، زیر لبام مزه مزه نکردم. بازی بزاق
راستی کسی یه دختر به خوشگلی(با همین المان های جذاب وحشی در چهره)، خوش بدنی و خوش اخلاقی خانوم ناتالیا آوالون سراغ نداره تا من هم تا آخر عمر مدیونش شم، هم مطمئن شم این خانوم علاوه بر خوش گلی و بدنی و اخلاقی، خوش سکس هم هست

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

سنگ تق گوید

برای تو که امروز آرزوی مرگم کردی

سنگ تق گوید

بی وزن شدم، انگار در هوا دست و پا می زنم، سقوط آزاد...

تق تق در ذهنم می پیچد، انگار در کارگاه هستم. کارگرها با پتک می کوبند پشت کلیپس ها تا قالب دیوارهای بتونی را باز کنند. اما این صدا با تق تق های خفه پتک، صدای لذت بخش من، متفاوت است. دیدن بتن سخت شده همیشه به من احساس عبث قدرت می دهد، از جنس هم ذاتپنداری با آفریدگار. "ای کسانی که ایمان آورده اید همانا آگاه باشید که این من بودم قالب ها را بستم، آرماتور ها را چون اسکلت در آنها جایگذاری کردم، بتن را در کالبدها جاری ساختم و اکنون زمان آن فرا رسیده پرده بردارم از شاهکار آفرینشم". اما این نمایش مضحک نه دمیدن روحی دارد نه متمردی به سجده، فقط فرشتگان مقربم به فرمان من قالب ها را باز می کنند: تق تق، تق تق،....

شناورم و هنوزهم گیج این تق تق ظریفتر از پتک. آنقدر گیج درست مثل لحظه هایی که ما نوه های حاج آقا گوش به صدای سنج دسته های محرم داریم: تق تق، تق تق... دسته نزدیک می شود، به ما می رسد، علم سلام می دهد. ما سرخوش از افتخار سلام بر شهید خانواده، اما رقابتی داریم زیرجلکی بر سر دادن قیمه نذری به مردم. همه دانسته خود را به نداستن می زنیم که وسوسه دیدن برجستگی سینه دختر های محل از زیرچادر، در لحظه دست دراز کردن و پس گرفتن قابلمه پر، ما را ثوابکارانی ازلی می کند. زنجیر می زنم، سینه سرخ می کنم برای یک افسانه حماسی و سنج می کوبد تق تق، تق تق....

چقدر راحت به جایی وصل نیستم و این تق تق را مزه مزه می کنم. انگار گاهی می پیچد، گاهی می ایستد، گاهی سر بالا می رود، شاید باله می ر قصد هنرمندانه، همچون عقربه های ساعت قدیمی که دو دستی چسبیده بر دیوار خانه. همان ساعتی که می شمرد لحظه های اضطراب دربندی پدر را. مادر تسلیم، ناامید از به پای دیگران افتادن از طلب بخشش مردی، به جرم دیگرجور اندیشیدن. "هدف" آزادی زندانی بود و من، طفل صغیر مرد، "وسیله" ای برای تکمیل نمایش مبتذل"طلب ترحم". من از کودکی می دیدم که هدف وسیله را توجیه می کند. آن روزها زبان ساعت ها را آموختم: عقربه با تق اول با صدای خفه ای می گفت اعدام و با تق دوم رسا فریاد می زد تبرئه. تق تق، تق تق،....

گرمای زمین را حس می کنم، به مقصد نزدیک شدم. حالا من یک "سقوط کرده" ام و دیگر هیچ

تق تق،تق تق.... اینجا نه پتکی است بر قالب، نه کوبه بر سنج و نه باله عقربه ها. پیرمرد آرام، صبور قلم بدست گرفته و می تراشد سنگ را. برای حرف اول اسمم "ب" با ظرافت می پیچد، برای نقطه اش می ایستد ....و برای حرف آخرش "گ" از بالا به پایین سر می خورد و آخرین تق نصیب "سرکش" است.



۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

همه شب های دراز



الان فهمیدم فردا شب یلداست، شب یلدای بی آجیل و هندونه و حافظ و شراب قرمز
فیلم شب یلدا فقط و فقط برای من دو چیز داشت: عاشقانه ویگن و گریه محمدرضا فروتن. گریه ای که حتی در سن تئاتر رمئو و ژولیت دکتر رفیعی هم نبود، بعدها فقط سایه کم رنگش رو تو بغضی که تو فیلم شاه خاموش شهنواز موقع وداع معشوق، پرنسس اتریشی(مهتاب کرامتی) کرده بود دیدم
صدای ویگن همون طعم نوازش های عاشقانه رو داره، نه کمتر نه بیشتر
دقیقا چهار سال پیش از ماموریت تبریز برمیگشتم، از پله های هواپیما که پیاده شدم، شماره شو گرفتم تا مثل پنج سال گذشته ش شب یلدا کنار هم باشیم. گفت نمی تونه با من بیاد بیرون. تو سرمای تبریز نلرزیده بودم، ولی اون لحظه یخ کردم. دیگه مثل همیشه با سینه جلو تو اتوبوس فرودگاه بدون تکیه گاه واینستادم. مچاله شدم. بهش نگفتم تمام تلاشم رو کرده بودم که پروازم رو جلو بندازم تا شبش با هم باشیم. نگفتم تو اون وقت کم به زحمت رفتم بازار تا آجیل تبریز بگیرم تا فقط بتونم باسلق بزارم دهنش، نگفتم دلم می خواد بریم رستوران شمعدونی، نگفتم دلم می خواد ببوسمش، ببوستم.نگفتم چون می دونستم همه اینارو می دونه ولی
همون لحظه بود که فهمیدم تموم شده. فقط یه اراده می خواد تا همه چیز پاک شه، و اراده لعنتی من همه چیز رو پاک کرد

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

رئیس جمهوری برای سطل زباله

خشمگینم از ملت ابله
دیروز استقبال عجیبی از خاتمی در دانشکده فنی به عمل اومد
سه سال پیش که این مرد متخلق می خواست بیاد فنی، به هرقیمت شرکت رو دو در کردم ورفتم تو مراسمی که ای کاش هرگز نرفته بودم. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. ملت پر مدعا ایران در وجود دانشجویان گوسفند مسلکی خلاصه شده بود که اصلاحات را از پیش به بن بست رسیده پنداشته، یک صدا مرد نجیب رو هو می کردند. فحش به اصلاحات،تحریم انتخابات مد روز نابخرد ملت ایران بود

قلبم گرفت، دلم می خواست میان آن همه هیاهو و لجن پراکنی، فریاد بزنم ای متعفنان شما را لیاقت این مرد شریف نیست

برام عین روز روشن بود که روزی خواهد رسید که ملت سخت پشیمان خواهند شد و چه زود رسید

روزی رسید که مظاهری دم از تورم نوزده و یک دهم درصد می زند و پیامبر نکبت و شوربختی با وقاحت تمام انکار می کند و دل به پیروزی بزرگ سده خوش می کند
بانک های خصوصی به یمن حضور خاتمی در راس ریاست جمهوری مردمان بسیاری را صاحب خانه کردند اما در روزهای پر پول دولت ، هیچ بانکی وام مسکن نمی دهد. ننگ بر این دولت سیاه

مبارکتان باشد مردمان. این رئیس جمهور، زباله هایی چون شما را بسیار زیبنده است

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

سایه کُشی

ریشه موهام زیر اشعه مستقیم آفتاب ذوق ذوق می کرد. کلافگی گلبول های قرمزم رو تو داغی خونم احساس می کردم. زیر چشمی داشتم سایه ام رو آسفالت رو می پاییدم. مثل همیشه دنبال کونم راه افتاده بود گاهی جلف بازی در میاورد، کوتاه و بلند می کرد خودش رو، کج می شد، رو جدول خیابون منقطع می شد. منم مثل همیشه بهش محل سگ نمی ذاشتم. می دونم آدم مزخرفی هستم و به تنها چیزی که در همه حال بهم وفادار بوده، بد کردم... ولی خوب بشره دیگه هر کی بیشتر تحویلش بگیره خودش رو بیشتر براش می گیره

نفهیدم چند دقیقه تو خودم غرق بودم که یهو متوجه حرکات غیر عادیش از گوشه چشمم شدم. سرم رو که برگردوندم دیدم داره در خلاف جهت فرار می کنه. اول ماتم برد بعد داد زدم "آهای احمق وایستا، تو طبق همه اصول علمی نمی تونی بدون من جایی بری". منو به تخمش هم حساب نکرد، همینجوری ازم دور می شد و من تو ذهنم داشتم تو فیزیک کلاسیک و نسبیت و کوانتوم دنبال یه تئوری می گشتم که وجود مستقل سایه ام رو اثبات کنه. دیگه داشت ازم خیلی دور می شد، گفتم کون لق انیشتن، اصلا علم به درک، این گوساله چطور به خودش اجازه داده اینقدر منو احمق فرض کنه و با استفاده از یک اصل علمی که حتما دانشمندان عزیز در آینده کشفش خواهند کرد، منو بپیچونه

دیگه قضیه حیثیتی بود، باید می گرفتمش. شاید این اصل علمی رو بروز می داد، اون وقت منم به دنیا اعلام می کردم، حتما جایزه نوبل هم بهم می دادن. دنبالش دویدم، اونم یه خورده آروم کرد تا به من زیاد فشار نیاد، آهان پس می خواد باهام بازی هم بکنه. دم یه ساختمون پونزده طبقه وایستاد، همچین که بهش رسیدم، از لای نرده ها رفت تو و من اینور موندم. خواستم صداش کنم، از یه طرف می خواستم احترام آمیز باهاش برخورد کنم تا شاید اصل قضیه رو از زیر زبونش بکشم از طرفی هم نمی خواستم بفهمه این سرپیچی رو نادیده گرفتم. خواستم بگم آقای سایه، خنده ام گرفت، آخه سایه اسم دختره وانگهی یاد هوشنگ ابتهاج افتادم، گفتم این کجا اون کجا

نفهمیدم چی شد که "کسخل" ناخودآگاه از دهنم درومد، یه جورایی هم بهش می خورد هم احساس دوستانه ای ایجاد می کرد. یه نگاه عجیبی بهم کرد، یعنی خودتی، یعنی فقط سایه یه کسخل می تونه کسخل باشه. بعد دوید سمت ورودی ساختمون، در حیاط باز بود منم تعقیبش کردم. یه راست رفت سراغ آسانسور، چپید توش، به صفحه بالای در آسانسور خیره شدم: طبقه پانزده. سوار بغلی شدم رفتم بالا. حدسم درست بود، در پشت بوم باز بود، اونم رو لبه بوم وایساده بود. احساس کردم این صحنه رو یه جایی دیدم، شاید تو فیلم آسمون وانیلی با بازی تام کروز. پرید پایین، سبک عین یک پر. رفتم جلو از لبه بوم به سمت پایین نگاه کردم، دیدم افتاده کف حیاط، بی حرکت. یهو ترس تمام وجودم رو فرا گرفت، هراس فرار دوباره اش، ترس پریدن جایزه نوبل. دیدم بهترین موقعیته، نباید بهش فرصت هیچ عکس العملی رو بدم. خودم رو از رو لبه بالا کشیدم با تمام وجود پرت کردم روش، عین یه کسخل

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه

چاوز دموکرات و ملت نادان ما

امشب بعد از پست کردن مطلب قبلی یه چرخ تو اینترنت زدم و مروری بر مطالب مربوط به همه پرسی ونزوئلا کردم، سخت دلم گرفت

"اصلاحات سرخ چاوز رای نیاورد" رادیو زمانه

"هوگو چاوز باخت" دویچه وله

"هوگو چاوز در رفراندم شکست خورد" اخبار روز، پیک ایران

"سقوط چاوز از روي لبه تبغ" فرارو

"چاوز ؛خفه شد!!" این مطلب در وبلاگ کورش نوشته شده که در سایت بالاترین (اولین جامعه مجازی به اصطلاح دموکرات ایرانی که اکثرا متشکل از تحصیل کرده هاست) شصت و دو رای تا حالا آورده

" محمود کجایی که داداش چاوزت کنف شد" این مطلب در وبلاگ پژواک نوشته شده که در سایت بالاترین پنجاه و دو رای تا حالا آورده


این فاجعه یعنی یک نفر تو ملت ناآگاه پیدا نمی شه که بگه آقای چاوز تو مملکت ونزوئلا با سابقه وحشتناک بد کودتا، با داشتن 49 درصد رای موافق و فقط به خاطر 2 درصد ، به احترام دموکراسی از خواسته اش می گذره

حالا چون این آقا به دلیل اهداف مشترکش با سیستم ایران، با رئیس جمهور ما رابطه نزدیکی داره، باید همه خدمات محسوسش به ملت خودش رو به اضافه منش دموکراتیکش رو به کنار زد و با حاکمان ما هم مسلک دونستش و بهش بد و بیراه گفت. عجبا ازین نادان ملت ایران ، نادان تر از آن قشر تحصیلکرده


الان که می خوابم، ولی امیدوارم فردا صبح مثل همیشه یک مطلب متفاوت حداقل از بهنود بخوونم

سیگار-مذهب، مذهب-سیگار




امشب می خوام یکی از تئوری های مزخرف قدیمیم رو بلغور کنم و دل بروبکسی که دلشون واسه این تیپ کس شعرها تنگ شده شاد کنم

1- من یک زمانی مذهبی* بودم. خانواده ام هم ریشه مذهبی دارن. مادرمم که خب اهل طاعات و عباداته. از بچگی تو محیط های مذهبی زیاد بودم. خیلی با عشق قرآن رو یاد می گرفتم و می خوندم. سواد قرآنیم چه از لحاظ معنا(عربی) و چه تفسیر و حتی تجوید بالاست. در کل با چم و خم مذهب آشنا هستم و هنوز هم علاقه خاصی به این مقوله دارم

قرآن یکی از فصیح ترین و زیباترین کتاب های موجود است. البته نباید از زیبایی بی حد و حصر دیوان حافظ و گلستان سعدی بگذریم، ولی هم فرکانسی آیات و وزن سجین این کتاب با ذهن انسان، ترکیب آرامش بخش بی نظیری رو ایجاد کرده. همین قرائت سوره شمس توسط عبدالباسط که آپلودش کردم، آدم باید خیلی پرت باشه که اینو بشنوه و حال نکنه

البته شکی نیست که قرآن در معنا دچار نقصان هایی هم هست که اینجا بهش نمی پردازم، ولی کلا مقصودم از پیش کشیدن این بحث، اشاره به گوشه های زیبا و آرامش دهنده مذهب در کنار مضراتش است. آرامشی که موجب موج جدید رویکرد به مذهب در جوامع دچار ضعف فکری در غرب(مشخصا آمریکا) شده است

2- یک زمانی سیگار می کشیدم، با لذت کشیدن و نکشیدنش و تمام مضراتش آشنام. الان هم که ترک کردم، باهاش هیچ مخالفتی ندارم. فکر نکنم کسی از دوستام یادش باشه که من برای یکبار هم که شده بهش گفته باشم سیگار نکش

مسلما سیگار به بدن ضرر می رسونه و اگه زیاده روی کنی سرطان می گیری می میری، ولی هیچ دکتری تا حالا پیدا نشده به این موضوع فکر کنه که سیگار با ایجاد آرامش(هرچند کاذب) و لذت در آدمها، چقدر می تونه نقش مفیدی بازی کنه. وانگهی تو این دنیای پر از کثافت و دود و میکروب حالا یه خورده نیکوتین چه گهی می خواد بخوره

3- علیرغم همه احترامی که برای مارکس قائلم، اما "دین افیون توده هاست" رو یک مقدار غلو شده می بینم. الان تو همین مملکت خودمون کلی آدمایی رو می بینیم که علیرغم پایبندیشون به مذهب، گرفتا رهپروت افیون نیستن و رو همین زمین سیر می کنن. به نظر من دین مثل توتونه: با قطران های مختلف می شه پیچوندش تو کاغذ سیگار، با فیلتر و بی فیلتر کشیدش. قطعا مضراتی داره هم برای فرد و هم برای جامعه ولی در عین حال آرامش بخش و لذت آوره. معمولا نه مثل تریاک از سر عادت برن سراغش، بلکه هر وقت دلشون بگیره یه پکی بهش می زنن. ترک کردنش به سختی تریاک نیست ولی باز یه قدرت درونی می خواد. یه کشورهایی مثل آمریکا که مردمش نتونستن مثل اروپاییا جذب مضامین آرامش دهنده ای چون هنر و زیبایی شناسی شن، این سیگار رو به صورت لایت و با قطران کم به جامعه تزریق کردند(البته تاثیر مخرب همین نیکوتین کم هم تو ظهور پرزیدنت بوش مشهوده!!!)

بعضی فرقه ها مثل القاعده این سیگارا واسشون سوسولیه، به زیر قلیون راضی نمی شن. تو کشور ما یه عده اشنوکش هستند که می خوان به مردم ماربورو قرمز کش حکومت کنن. موج جدید عرفان گرا هم که دیگه نوبرن، اینا توتون رو می ریزن تو پیپ، ژست روشنفکری هم می گیرن اما نمی دونن ضرر پیپ ده برابر سیگاره

پ.ن.: تفاوت ظریفی بین دین و مذهب هست. در حقیقت منظورم از مذهبی متدین یا مومنه



۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

بوسه های مغروق در بغلم کن



توی رمپ و لوپ اتوبان
جلوی پلیس صد و ده
تو بام تهران
تو آتلیه

منو ببوس

۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

بغض سرگردان من

کتابی خوندم این روزها که دلم رو چنگ زده، حالم خوب نیست


1-بگیر وببندهای حکومتی در دوره کودکی ما، کتاب های بسیاری را به پستو خانه ها رانده بود و فقط نام نویسنده های مطلوب سیستم در کتابخانه های منازل جاخوش کرده بود. خانه ما هم مستثنی ازین قاعده نبود و من خردسال را تا سال ها به گنج پنهان پدر که یکبار نیز دستخوش غارت اغیار شده بود، راهی نبود . نمی دانم به این دلیل یا شاید هم به خاطر علاقه مادرم به جلال آل احمد بود که شیفتگی من به ادبیات مدرن ایران از جلال شروع شد

پیش از خواب گوش سپردن به "سه تار" جلال در دوران بی سوادیم بود که وادارم کرد تا اولین کتاب بدون علائم صوتی(کسره و فتحه و ضمه) را بی درنگ همان برگزینم. "مدیر مدرسه" را می پرستیدم، البته شاید جذابیت سکسی ناشی از موضوع همجنسبازی کتاب در این پرستش بی تاثیر نبود، اگرچه در آن دوران من از این مقوله فقط در حد دودولبازی و کون و پستانمالی نهفته در دکتربازی می دانستم و بس

گذشت و گذشت تا به جایی رسیدم که از جلال بریدم، قلم جذابش را دوست داشتم ولی بی مایه می دانستم. تنها دو اثرش را قابل می دانستم، "از رنجی که می بریم" (این کتاب را زمانی که در سازمان جوانان بود تحت تاثیر هدایت نوشت و بعدها همین کتاب را خودش نفی کرد!!! اما داستان کارگران معدن زیراب برای من هنوز معرکه ست)، دوم "سنگی بر گوری" که در آن روایت ساختارشکنانه ضعف اسپرم هایش در باروری سیمین را روایت می کند

شخصیت سرگشته اش را ملامت می کردم. او را مصداق کسی می دانستم که با خواندن مادر گورکی کمونیست و نگاهی در شیخ اشراق، به عرفان روی آورده بی هیچ تعمقی. حتی چندی پیش در نوشته ای از داریوش آشوری، به تاثیر مستقیم جلال از احمد فردید در اواخر عمرش که مشخصا در "غربزدگی" ملحوظ شده، بر خوردم. بماند که من ریشه مکافات زمان حاضر را در افکار مغشوش امثال فردید و جلال و شریعتی می بینم

اما همه آنچه گفتم این بود که برسم به سیمین دانشور. "سووشون" جدای همه جذابیت هاش، برای منی که رگ و ریشه شیرازی دارم، رمانی جاودانه شد. اما بعد از آن دیگر نوشته ای از سیمین نخواندم که دلچرکینی از جلال نیز در این اتفاق بی تاثیر نبود. اما عجیب بود که نزدیک به دوازده سیزده سال هربار که به انتشارات خوارزمی می رفتم چشمم به "جزیره سرگردانی" می خورد که وسوسه خریدش را در من زنده می کرد. بعدها این کتاب از طریق خواهرم به خانه ما راه پیدا کرد، اما نخواندمش تا اینکه آخرین بار با خودم همراهش کردم و در این چند روز تمامش کردم

2-علاقه من به جنبش چپ کتمانپذیر نیست حتی اگر آنچنان نیندیشم که سنت می اندیشید. بگذار همه با نفی گذشتگان و عبور از نعش سمبولان دیروز برای خویش شخصیت بخرند. اما من احترام عمیقی برای پیشینیان قائل هستم و به ایشان عشق می ورزم حتی اگر اکنون به ایدئولوژی بی باور باشم. قهرمانان این سرزمین کیانوری و مریم فیروز هستند (در دل به من بخندید که جانب خائنان به میهن را می گیرم!!!)، بیژن جزنی ها هستند. کسانی که وجود داشتند زندگیشان را در راه مبارزه بگذارند . چپی ها مظلومان بزرگ تاریخ این مرز بومند، چوب های دو سر طلا که در هر دو حکومت بیشترین رنج را کشیدند و بیشترین سرکوب را دیدند. ازین رو هر رمانی که مستند به تاریخ ایران است را خوانده ام، بیشترین همذاتپنداری را با شخصیت چپ داستان داشته ام. پس بی دلیل نیست شیفتگی من به بزرگ علوی

اما اینبار جزیره سرگردانی سیمین دلم را آشوب کرد.عشق چندین ساله دختری از دانشکده هنرهای زیبا به پسر همکلاسی چپش که سودای مبارزه اورا به وادی چریکی کشانده از یک طرف و مغناطیس بچه بازاری فرنگ تحصیل کرده متاثر از موج عرفانی پست مدرن(دکتر شریعتی مسلک) از طرف دیگر، دختر را سرگردان در دوقطب نگاه داشته است. و نهایتا دومی بر اولی چیره می شود

دختر در میان بوسه های نواخته شده بر دستانش از جانب معشوق و دستانی که با نامحرم دست نمی دهند، معلق است. او در بین با خدایی و بی خدایی دست و پا می زند، در میان برگزیدن خلق یا خدا. و اما برنده نهایی داشتن است نه نداشتن و ساختن

جایی که دختر تن به ابتذال جاری شدن صیغه محرمیت توسط پسر مالدار می دهد تا بتوانند همدیگر را لمس کنند، بغض کردم و هنگامی که سیمین با به میان کشیدن درد ناشی از نخستین همبستری، فتح مطلق بچه بازاری را به رخم کشید گریه سر دادم و قلمش را لعنت کردم

شرایط مشابهی که در زندگی خودم تجربه کردم با نوستالوژی حال و هوای دانشگاه تهران در خط روایی داستان، دست به دست هم دادند که این گریه بند نیاید. می گریم به حال همه "خودم" ها که نه زندگیشان در دستشان است نه عشقشان در امان از این نامردمان عشق دزد

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

دموکراسی لغت زیباییست،یک. نگاهی به جهان

به لیبرالیسم در هر سه سطح سیاسی، اقتصادی و اجتماعی-اخلاقی بی اعتقادم و این بنیان فکری را خاص بخش عوام فرومایه بشر می دانم. اخلاقیات در لیبرالیسم نادیده انگاشته می شود و نهایتا در بهترین حالت بر عهده خود مردم گذاشته می شود. اقتصاد آزاد صرفا معطوف به سرمایه داری، غول مهار نشده ایست که کارگران(پرولتاریا به مفهوم عام، نه صرف کار فیزیکی بلکه هر آنکه به غیر از کارفرما) را در خود می بلعد. مضحکترین بخش قضیه نماد سیاسی لیبرالیسم یعنی دموکراسی به قیمت خشونت است

اخلاق: دولت هیچ محدودیتی برای بشر از بدو تولد آزاد! قائل نیست. آزادی سلبی بر آزادی های ایجابی و نهایتا امنیت اجتماعی می چربد. در بهترین حالت لیبرال ها معتقدند در مرور زمان "بشر آسوده از فشارهای زندگی " می تواند با کمی پیچیده اندیشیدن، منافع دراز مدت خویش را باز شناسد و گاهی بر منافع کوتاه مدت ارجح بداند. مثلا مردم آمریکا به این نتیجه رسیده اند که اگر مردمان فقیر افغانستان گرسنه نباشند، زندگی بهتری در صلح و صفا در این جهان در انتظارشان خواهد بود. پس به افغان ها کمک می کنند، اما اگر جوابی نگرفتند همان اندیشیدن به منافع دراز مدتشان مجابشان می کند که همگام دولتشان اگر با لبخند نشد، با اسحله و زور صلح را به افغانستان ببرند

سرمایه داری: امروزه بحث تاریخی "مالکیت خصوصی" به عنوان شاخصه اصلی لیبرالیسم به جوکی مضحک تبدیل شده است. مالیات های سنگین دولت آمریکا بر املاک خصوصی مردمانش، بیشتر شباهت به اجاره بها دارد و عملا مفهوم مالکیت را زیر سوال برده است. مردمان در جامعه مصرفگرای خویش برده کارت های اعتباریند، این است آزادی

دموکراسی: داشتن اسلحه حق طبیعی توست، کسی حق ندارد این حق را از تو بگیرد حتی اگر تهدیدی برای امنیت اجتماعی محسوب گردی، چون تو مالیات داده ای و در مملکت دموکرات زندگی می کنی. تو می توانی هر مذهبی که داری درحضور کودک خردسال من تبلیغ کنی و من نباید نگران باشم که این کودک تحت تاثیر احساسات ممکن است عقاید مزخرف تو را باور کند. این دو مثال از دموکراسی احمق پرور آمریکایی را در قیاس با دموکراسی مبتنی بر لائیسیته فرانسه مطرح کردم

از لنین: روزگاری کاپیتالیسم به قدری بزرگ خواهد شد که بازار های داخلی جوابگوی این گستردگی نخواهند بود، از این رو امپریالیسم به دنبال بازارهای خارجی و غیر متحدش می گردد، اگر توانست در صلح به توافق برسد که هیچ، در غیر این صورت متوسل به زور خواهد شد

من ریشه آتش افروزی های آمریکا را تنها و تنها در این لیبرالیسم نفرین شده آمریکایی می بینم. اندیشه ای که توجیهی کامل برای پست کلونیالیزم سیاه آمریکایی در آستین دارد. استعمار نویی که در کویت و امارات و قطر با صلح و در عراق و افغانستان به اسم بزک شده دموکراسی تحمیل مردمان می گردد

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

بر مدار همه زنانی که نشناخته ام



این سریال زیبای مدار صفر درجه(با کتاب احمد محمود اشتباه نشه) به کارگردانی حسن فتحی تموم شد. تو یکی از پستای قبلی ازش تعریف کرده بودم، الان خوابم میاد حوصله تکرار ندارم. فقط موزیک بی نظیرش (با آهنگسازی فریدون خلعتبری، شعر افشین یداللهی و صدای علیرضا قربانی) و یک صحنه فوق العادش رو با بازی لعیا زنگه و پیر داغر آپلود کردم

یه شعر محشر هم از پل الوار توش خونده می شد(البته با سانسور). سالها پیش به هوای صادق هدایت نگاهی به لامارتین و الوار انداخته بودم این شعر رو دیده بودم. ولی امشب تو یه وبلاگ با ترجمه شاملو پیداش کردم

تو را دوست می دارم
تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل ها
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم



۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

همه قابلمه ها از من متنفرند

تا سال پیش احمقانه ترین تصوری که از خودم می تونستم داشته باشم این بود که یه روزی مجبور باشم مرتب آشپزی کنم و بدتر از اون غذای سوخته بخورم

تو سد های بتنی دو قوسی با سرریز آزاد، جت آب با فشار سقوط می کنه تو رودخونه پای سد که بهش می گن حوضچه استغراق*1(این لغت یک غلط مصطلحه درستش حوضچه غوطه وریه). برای اینکه تصور صحیح داشته باشی، می تونی یه مرد رو تصور کنی که داره سرپا تو کاسه توالت ایرانی جیش می کنه (برای شیرفهمی بیشتر به عکس زیر نگاه کن). بگذریم... این جت آب باعث فرسایش بستر حوضچه می شه. این بستر یا سنگدانه ایه یا توده سنگ و به فرسایشش می گن آبشستگی که معادلیه برای اسکاور*2. برآورد حالت اول خیلی راحته چون آزمایش ها و مطالعات زیادی روش شده ولی حالت دوم خیلی کم کار شده و پایان نامه فوق لیسانس من برای اولین بار تو ایران این موضوع رو با ارائه یک مدل تحلیلی بررسی می کرد برای همین هیچکس به جز خودم سر از قضیه در نمی آورد. اما آبشستگی سنگدانه ای تو ایران زیاد کار شده، برای همین اکثرا به محض شنیدن اسکاور، یاد آبشستگی سنگدانه ای می افتند



استاد داور بسیار بسیار پرمدعای داخلیم که قبلش با طرح یه سوال احمقانه نشون داده بود که فرق حوضچه آرامش*3 و حوضچه استغراق رو نمی دونه، به من تذکر داد که برای پایان نامه ام باید به جای آبشستگی، فرسایش بستر سنگی می نوشتم. بهش گفتم برعکس نظر شما اتفاقا تو متون انگلیسی اسکاور برای سنگ به کار میره و اگه حالت اول مد نظر باشه میگن آبشستگی در مواد سنگدانه ای*4. بعد یه اظهار فضل کردم که اسکاور به معنای ساییدن جرم به کار می ره، مثل سابیدن ته دیگ

حالا بعد از هر دفعه غذا سوزانیدن، ته قابلمه ها سابیدن و تفلون ها را گاییدن ، یاد اسکاور میفتم

پ. ن
1- Plunge Pool
2-Scour
3-Stilling Basin
4-Scouring in granular bed


۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

عشقی به یک طفلک








مصاحبه تکرار نشدنی که مرد بزرگ ادبیات وسینمای ایران، ابراهیم گلستان، رو در برابر بزرگمرد روزنامه نگاری کشور، مسعود بهنود قرار می ده. شاید بی اغراق نباشه بگم که این ویدئو از ارزشمندترین فیلم هایی که تو عمرم دیدم

1-به کارگیری اصطلاح "فکر پاک" از جانب گلستان سخت مجذوبم کرد.همین ایده هست که سازنده همان هنر متعالی ریشه دار دراندیشه های چپ گلستان است. مخلص کلام زیبایی شناسی در مکتب فرانکفورت

2-از گلستان نمی شود گذشت بی یاد عاشق بودنش به فروغ فرخزاد، تا جایی که با مرگ شاعر دل از وطن و لیلی و کاوه به یکجا کند.اگرچه دل خوشی از "یک بوس کوچولو" فرمان آرا در تقبیح گلستان ندارم اما یک صحنه از فیلم برای یک عمرم کافی بود. جایی که گلستان تمثیلی(سعدی فیلم و رضا کیانیان هنرپیشه) در برابر دخترش(معتمد آریا که به جای لیلی روزنامه نگار مشغول گالری نقاشی داری در فیلم است)گذشته را بیاد می آورد و فقط یک اشاره می شود که با شنیدن خبر تصادف(بی آنکه در فیلم اشاره ای به فروغ شود فقط اشاره تلویحی به تصادف معشوق و بس)، چمدان بسته و ترک دیار می کند. عظمت این عشق در آن لحظه نهفته است که رضا کیانیان با مشت بر سر پیشانی می کوبد
اما امشب بزرگتر از آن دیدم، زمانی که گلستان از پرسوناژ های "اسرار گنج دره جنی" و سمبولیزم حاکم بر خط داستان می گفت، بهنود زیرکانه گفت: و شاعر
پاسخ گلستان به این عاشقی چنین بود: طفلک

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

پری کوچک روسپی

یک. سالها پیش داستانی نوشته بودم که از عشق میان پری کوچک غمگین فروغ با بوف کوری می گفت : بوف هر شب جان خویش را در بوسه ای بر لب پری خفته رنگ می بازاند تا سحرگاه جانی گیرد و نی لبکی آرام آرام بنوازد

دو. چندی پیش خبر منزجر کننده ای بود از تجاوز شش افغانی به دخترکی و پخش فیلمش. امروز به مطلبی خوردم که ادعا می کرد فیلم ساختگی بوده و دخترک رضایت داشته



زمانی گذشت که در حسرت دیدن پری کوچک غمگینی بودم،همو که در اقیانوسی مسکن دارد

امروز هرآنچه که می بینم، پریان کوچک غمگینی هستند که کس می دهند چراکه نه در اقیانوس نه در هیچ جای دیگر مسکنی ندارند

هیپکدام دلشان را در نی لبک چوبین نمی نوازند، نی لبکشان از جنس گوشت آلت هرزه مردان است و نواختنشان را ساک زدن می نامند

شب نه با بوسه ای، بلکه با سپردن مقعد به لاشه نران جان می دهند

و سحرگاه برمی خیزند اما نه به بوسه ای، که به برخورد کاغذ های سبز رنگ با گونه هایشان

اینگونه است که این زمان حسرت بوف کور را می کشم که چشمی ندارد تا ببیند این پریان کوچک روسپی را

۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

یه جورایی به تخمم



Relax, Take it easy

یک. این موزیک ویدئو حرف نداره، کار میکا خواننده لبنانی الاصله. از یک طرف متنش فوق العادست (اینجا بخونید) تو مایه های "کلا به تخمم" محسن نامجو ست، از طرف دیگه تمش من رو یاد تکنوهای دهه 90 میندازه که نسل ما یه نوستالوژی خوشگل بهشون داره

دو. امروز بعد از مدت ها تو یه دریای مواج ولو شدم. آلبر کامو یه کتابی داره به اسم "عیش" که کمتر کسی خوندتش. تو اونجا تفسیر زیبایی شناسانه بی نظیری از قطرات آب رو پوست بدن درزیر آفتاب در سواحل الجزایر می ده (البته یه جورایی تو "بیگانه" هم تمثیل هایی آورده ولی خب اونجا آفتابش زیادی داغ بود به جای اینکه ترتیب ماری رو بده، زد آدم کشت!) . من سالها بود که شیفتگی آفتاب تابیده بر بدن خیس دریایی، از یادم برده بود که این بی کران زمینی می تونه دور از چشم خورشیده پنهان شده بر پنبه های آسمانی، موج های بزرگی داشته باشه که بیشتر از اونکه بفرستد سمت ساحل، بکشدت تو دل خودش

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

تغییر کرده ام؟

یک. نمی دونم کجای اکسپلوررم درد می کرد که هر وقت می خواستم پست بفرستم پیغام خطا می داد و صفحه مو می بست. اول خواستم اسباب کشی کنم برم وردپرس، بعد به کلم زد که از فایرفاکس استفاده کنم، بالاخره راه افتاد

دو. ظاهرا این پستای مزخرف من بدجوری دوستام رو گیج کرده، بحثای جالبی برام پیش اومد، بد ندیدم چند کلمه راجع به عقاید شخصیم بنویسم
پس از سالها زندگی در یک جامعه دو رو که من رو کاملا دو شخصیتی بار آورد، به این نتیجه رسیدم مغز انسان قابلیت های بسیاری در جمع اضداد داره: آنطور که می اندیشد عمل نمی کند. بر همین اساس برای عقایدم سه سطح تعریف کردم: آرزو(ایده آل)، خواسته(مطلوب) وهدف عملی که می توانند همسو یا در خلاف جهت یکدیگر باشند
آرزو مربوط به گرایش های فطری بشر بدون در نظر گرفتن واقعیات موجود است، مانند آرزوی دنیای بدون جنگ
خواسته مربوط به نزدیکترین شرایط به آرزو در شرایط واقعی است، مانند مخالفت با جنگ
هدف عملی تطبیق شرایط زندگی با واقعیات موجود است، مانند فرار کردن از جنگ

در سطح اول، کماکان با آرزوی دست نیافتنی و ایده آل ترسیم شده در اندیشه های مارکس بیشترین نزدیکی رو دارم
در سطح بعد، تعدیلی همسو با سطح اول متاثر از مکتب فرانکفورت دارم. شرایط مطلوب زندگی رو در سیستم سوسیال-دموکراسی می بینم و دوست دارم تو کشوری مثل سوئد زندگی کنم. تو این سطح، نگرش خاص من به دو مقوله عشق و هنر به عنوان مهمترین جایگزین دنیای مستقل از ذهن، در زندگیم نقش پررنگی داره. جالبه که درست در دو مقطع از زندگیم که مطلوبترین شرایط عاشقانه و هم آغوشانه رو داشتم برای پارتنرم موقعیت مهاجرت به این کشور پبش اومده و هر دوبار به خاطر درک نادرست معشوق نادیده گرفته شده
اما مهمترین بعد عقایدم، در اهداف عملیم نهفته است.در این سطح با چشمپوشی از دو سطح بالا، واقعیات جامعه ایران منو به این نتیجه رسونده که این مملکت و این مردم به هیچ عنوان قابلیت زندگی در یک سیستم کاملا دموکراتیک رو ندارن. این مطلب رو تو پست بعدیم مفصل تر توضیح می دم. اما به طور خلاصه معتقدم تنها بخش بسیار کوچکی از این جامعه ظرفیت پذیرش دموکراسی رو دارن و بهتره این بخش برای بر هم نزدن روال طبیعی حاکم، از کشور خارج شن یا خودشون رو با خواسته های عمده مردم تطابق بدن.البته گزینه مناسب از نظر من دیکتاتور صالح هم نیست، بلکه دقیقا سیستم شبه دموکراتیک فعلی رو مناسبترین حکومت می دونم. منتها با توجه به بافت جامعه و تعلقات مذهبی مردم، از آنجا که تطابق اسلام با لیبرالیزم را بسیار قویتر از سوسیالیزم می بینم، اولی را بر دومی ترجیح می دم

انتها: با آرزو هام خوشم بی آنکه تلاشی برایشان بکنم، خواسته هایم را دوست دارم و برایشان دست و پایی می زنم و اما اهداف عملیم را زندگی می کنم



۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

ما ناهمگونان

دیدن کلیپ بالا برام کافی بود تا من رو با خودش ببره به دوران آلفاویل، کیم وایلد، الیویا، مدرن تاکینگ های تو نوار کاست های سیاه با طعم گشت کمیته ثارالله

تنها طوفان کودکان ناهمگون می زاید، شاملو

از نسلی هستم برآمده از پدر مادر هایی با خیالی آسوده از رهایی از بند استبداد، دلداده به صاحبان انقلاب، سرخوش از وعده های آب و برق مجانی. زاییده شدم در حالیکه اصحاب حکومت سرکوب اندیشه ها آغازیده بودند و تنها سه ماه بعد هجمه ناجوانمردانه جهانیان با به صدا درآمدن ناقوس نکبتبار جنگ بر سرم باریدن گرفت. دوران کودکی پر بود از شهادت دایی، سرکوب پدر، افسردگی مادر، "مرگ بر بد حجاب گفتن" های بسیجی های موتور سوار چماقدار بر سر خواهران

دشوار بود که باید هراس بمب های دشمن در زیر راه پله های پناهگاه را تحمل کنم یا هراس ایست بازرسی بسیج. باید ترکش های موشک صدام بر پیکر شهرم را جمع کنم یا نوار کاست های خرد شده زیر لگد سربازان هم میهن
این طوفان سزاوارمان نبود، به گناهانی ناکرده اینچنین مجازاتی؟ ازین رو سالها سخنم را به طعنه با "به نام ایزد دادار" آغاز می کردم، چرا که تنها چیزی که در او نمی دیدم، عدالت بود

ما همه بیماریم. هر تجاوز هر قتل هر سیاهی که در این سرزمین نفرین شده می بینم، آینه ایست در برابرم. درو شدۀ آن بذر نفرت است که حاکمان در دلم کاشته اند و با خون من اما به دست خودشان آب داده اند

اما مضحکه روزگار آن است که من بیمار درمان خویش به آن یافته ام که ببخشایم هر آنچه جفا بر من رفته و می رود، بی آنکه فراموش کنم. بیچاره من

۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

برقصیم

این آهنگ بی نظیره، از یک خواننده ای که آدم توقعی ازش نداره

تو شعرش فقط همین تیکه "منو در بوسه غرقم کن، نمی خوام عشق پنهونی" تا ابد برام کافیه

به این فکر می کنم که اگه اون دختره انگلیس نبود، اون یکی اتریش. اصلا بچه ها آمریکا و کانادا و استرالیا نمی رفتن همین آهنگ بهترین بهانه مون بود که دور هم جمع شیم به قول کوئن تا ته عشق با هم برقصیم. رقص برای من لحظات جاودانه به دور از احمدی نژاد، بوش، هابر ماس، پست استراکچرالیسم و همه این کوفت و زهر مارهاست

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

باز دانشگاه ، باز شلوغی

فیلم شلوغی دانشگاه تهران در روزی که رئیس جمهور رفته بود رو دیدم و با دیدن اعتراض دانشجوها یهو دلم خالی شد. خاطرات نه سال گذشته، یار دبستانیهاش، شعاراش و همه چیزش برام زنده شد
یه مشت توده ابله بی سواد بودیم، اسممون رو گذاشته بودن جنبش دانشجویی. یه سری خالی تر از خودمون رهبریمون می کردن. بدون اینکه بدونیم چی می خوایم فقط اعتراض می کردیم
وقتی به نسل پدرم نگاه می کتم از خودم خجالت می کشم که بچه فنی بودم. نسلی که به هرجا نگاه می کنی، نشونی ازش می بینی. نسل ساختن ها
امروز یاد سه سال پیش، خاتمی تو تالار چمران دانشکده فنی، افتادم. همین بچه هایی که الان به احمدی نژاد اعتراض می کنن، سر خاتمی داد می زدن، طرفش آشغال پرت می کردن
نه اینکه بگم ما معتدل ها خوب بودیم، اون نئولیبرال های تندرو بد، هممون خر بودیم. اونقدر خر که الان به جای اینکه خطاب به سران حکومت داد بزنم: رفراندوم رفراندوم، این است شعار مردم، رو به آینه فریاد می زنم: سکس بدون کاندوم، این است شعار مردم

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

استاد عملگرا و اتحادیه عرب


بعضی وقتا که ساده و سبک ازجلوی دانشکده فنی رد می شد تا بره علوم سیاسی، با تحسین نگاهش می کردم. نه به صرف صاحب ذهن تحلیلگر یک مهندس علوم سیاسی خونده، بلکه به عنوان واقعگراترین تحلیلگر ایران

ما چگونه ما شدیم دکتر زیباکلام یکی از قابل فهمترین کتابایی بود که شروع مطالعات جدیم روی روند اجتماعی-تاریخی ایران، در دوره ای متاثر از ماتریالیسم تاریخی، رقم زد. اگرچه بعدها ذهنم بیشتر معطوف کارهای دکتر سید جواد طباطبایی شد، ولی تعلق خاطری که به قلم استاد پیدا کردم تا امروز برام باقی مونده

اولین شوکی که از طرف استاد وارد شد، هشدار از تخریب هاشمی توسط اصلاح طلبان در انتخابات مجلس ششم و حمایت تلویحی از وی بود. دقیقا اون روزها یادمه که همه ما سرخوش از نوشته های گنجی در صبح امروز و افشاگری هایش از خاندان هاشمی، هر آنچه ناسزا بود بار استاد کردیم و برجسته ترین آن که سالها بعد توسط پدرام (که افتخار تلمذ از استاد رو هم داشت) بازهم تکرار می شد: جیره خوار هاشمی بود

طیف اصلاح طلبان رادیکال ، این پست مدرن های پست استراکچرالیست، به تاسی از استادشان میشل فوکو با باور امکان رسیدن به آزادی از طریق محل تردید قرار دادن قدرت، به هوای کسب بیشترین استقلال، اهتمام به برملا کردن دورویی و ضعف اصحاب قدرت می کردند. غافل از اینکه اشتباه محاسباتی و درحقیقت دست بالا گرفتن در برآورد قدرت رفسنجانی منجر به آنچه شد که نباید

زمانی گذشت تا بر من ثابت شد که اگر پراگماتیسمی در نظرات تحلیلگران ما باشد همانا در نوشته های استاد است که علاوه بر تحلیل، تئوری های کاربردی هم چاشنی قضیه می کند. در کنار این، شکستن بت تقدس شریعتی که مانع از وارد کردن هرگونه نقد به آثار و افکارش بود، جنبه دیگری از ذکاوت زیباکلام رو برام رخ نمود. اما چیزی که اینبار ذهنم رو به شدت مشغول کرده، نظری در خصوص پیوستن ایران به اتحادیه عرب است که چندی پیش از طرف دکتر زیبا کلام مطرح و طبق معمول و از طرف جمع واپس زده شد

یک- تاریخ سرزمین ایران شاهد دست درازی یونانی، عرب، مغول و ترک در طی سالیان متمادی بوده است، اما با صرف نظر از خشونت ذاتی موروثی از بربریت مغول ها، بی شک تاثیر اعراب در مذهب، فرهنگ و حتی زبان مملکت، بیشترین سهم را در میان آثارمتجاوزین دیگر دارد. فقط زندگی کردن در میان اعراب است که می تواند پرده از شباهت های بی شمار ایرانیان با این مردمان بردارد. پس چندان دور از ذهن نیست که ما نیز چون مردمان لبنان، سوریه و مصر خود را صاحب سهمی در اتحادیه عرب بدانیم

دو- اگر با کمی اغماض، موفق ترین پیشبینی کننده دنیای حال حاضر را ساموئل هانتینگتون بدانیم که پیشاپیش حوادثی چون یازده سپتامبر و مرزبندی های فعلی دنیا را با تقریب خوبی پیشگویی کرده بود، تمدن اسلامی با در برگرفتن خاورمیانه و شمال آفریقا به عنوان قطبی مهم در تقابل با تمدن غرب خواهد بود. این تمدن در برگیرنده ایران، ترکیه، مصروعربستان به عنوان شاخصه های مذهبی-قومی خواهد بود.پس از این روست که شاید تمایل ایران به دراز کردن دست اتحاد به سمت دیگر تمدنها از قبیل خاور دور(چین) و اسلاو(روسیه) به صلاح نیست حال آنکه متحدانی مطمئن تر از جنس اعراب در کنار خویش داشته باشد

سه- شخصا معتقدم بر خلاف تمایل طیف روشنفکر کشور، خواسته متوسط مردم بیشتر جنبه های اقتصادی دارد تا سیاسی-اجتماعی. به عبارتی دغدغه نان بیشتر از دموکراسی و آزادی است. علاوه بر این با توجه به بافت طبقاتی جامعه و درآمیختگی خرافات در تمام المان های جامعه، خطرات یک حکومت کاملا دموکراتیک را بیشتر از ثمرات آن می دانم. از این رو به حکومت شبه دموکراتیک فعلی اعتقاد دارم، ولی در عین حال برای برون رفت از بن بست های اقتصادی فعلی، به تغییرات ساختاری حکومت و جهت گیری های لیبرالیسمی معتقدم

بر خلاف تلاش های امثال دکتر شریعتی در نشان دادن چهره ای سوسیال مابانه( که نهایتا تا به امروز به عنوان جدیترین نحله فکری صاحبان انقلاب و قدرت مطرح است)، به باور من ماهیت دین اسلام بر اساس اندیشه های متعلق به طبقه بورژوازی (مشخصا فئودال و بازرگان) شکل گرفته است که (منطبق با الگوهای رایج در جامعه امروزی) با دیدگاهی فقیر نوازانه و نه عدالت محور به طبقه فرودست، سعی در تلطیف فضای سرمایه داری حاکم دارد

از این روست که لیبرالیسم اقتصادی سازگاری بیشتری با اسلام دارد و پیشرفتهای روز افزون کشورهای اسلامی با سیاست های اقتصادی آزاد، صحه ای بر این نظریه می باشد. در حال حاضر تامین سطح رفاهی چون کشور امارات، مطلوب مردم ایران می باشد که این خواسته با توجه به پتانسیل موجود کشور، امری غیرقابل دسترس نیست، فقط مستلزم ایجاد روابط قوی تر با کشورهای خلیج فارس است که یا با دادن برخی باج های استراتژیک(مانند نام خلیج فارس یا حتی جزایر سه گانه) امکان پذیر است یا از طریق نزدیکی به اتحادیه عرب

در مجموع و با توجه به دلایل فوق، به نظر می آید راهکار ارائه شده از طرف دکتر زیبا کلام به دور از امواج احساساتی ناسیونالیستی و "کورش کبیر مآبی" ما ایرانیان، یکی از عملی ترین نظریه های برون رفت از بن بست فعلی کشور چه در سیاست خارجی و چه در اقتصاد داخل باشد

سه مینیمال مبتذل*


یک- انرژی
هر وقت از فرط خستگی شیره جونش در می رفت، دلش می خواست شارژر موبایل رو بزنه به برق، سر سوکت رو بکنه تو کونش تا یه خورده شارژ شه

دو-من به قانون احترام می گذارم
آقای مهندس برای شناخت بیشتر جامعه قانونمدار مدنی، هر روز تو راه برگشت به خونه تو جای پارک ممنوع، دوبله پارک می کرد تا روزنامه روشنفکری "شرق" بخره

سه- مبارزه منفی
در آخرین همایش جنبش یکپارچه ملی-چپی-سکولار-نیمه مذهبی-نصفه پادشاهی آپوزسیون ایران، بر اساس پیشنهاد ولیعهد شاه فقید و تحت رهبری گنجی بزرگ، به منظور مخالفت با گفته های رئیس جمهور فعلی کشور در نیویورک، طی فراخوانی از جوانان پاک و مبارز میهن خواسته شد طی یک اقدام انقلابی به مبارزه منفی با حکومت پرداخته و منبعد کون همدیگر بگذارند تا مشت محکمی بر انکار همجنسبازی از طرف سران مملکت باشد

پ. ن.: من کلا جدا از پولپرستی و مالدوستیم، عاشق لغاتی هستم که مال داره: شمال، حمال، خایمال، چسمال، آنرمال، امارات مال، اماله، جاده مالهلند والخ. از این مینی مال که دیگه خیلی خوشم میاد

آخر هفته


یک- علی مرد محبوب منه، خوش خوراک و ددری. آلکس و مرلی فوق العاده هستن، زوج بسیار دوست داشتی. با وجود سن بالا سرشار از انرژی. برنامه ام اینه که سی سال بعد خودم هم اینجوری باشم. مارتل یار ساکت و هم تیمی همیشگی من. جای ایانکو خیلی خالیه. موجود بامزه ایه، یه دوست دختر انگلیسی داشت که باعث می شد به جای ایانکو تو رختخوابش غبطه بخورم. به خصوص یه دفعه که شب کمپ کرده بودیم، صبحونه، بیکن خوشمزه انگلیسی این خانوم ساکسون رو چشیدم شعله این حسد سر به فلک کشید. دو-سه ماه پیش که این بشر از دوست دختر جدید ایرانیش تعریف می کرد که چه جوری ودکا رو سک می ره بالا، حدس زدم بنا به ذات تخمی دختر ایروونیا که مال و سینما و رستوران رو به کمپ ترجیح میدن، حالا حالا ها ایانکو رو نخواهم دید. حدسم درست بود

دو- شب، آب خنک دریا، نسیم ساحل، ستاره های آسمون، کباب کوبیده های تو معده، زمزمه "کی اشکاتو پاک می کنه" ابی، فقط یه بودوایزر تگری می تونه از آب بکشتت بیرون

۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه

ستایشگر هانیه توسلی

تا جایی که فرصت کنم سریال مدار صفر درجه حسن فتحی رو که منو یاد وسواس های علی حاتمی تو طراحی صحنه، لباس و دیالوگ ها میندازه، دنبال می کنم. به تبع این قضیه نگاهی هم انداختم به سریال میوه ممنوعه این کارگردان که چشمم خورد به هنرپبیشه: هانیه توسلی. واقعا تاسف می خورم که تو سالای اخیر فیلمای درخور توجه اونقدر انگشت شمار بودن که دیگه هنر این دختر مسحورم نکرده. حالا چرا شیفته هانیه هستم

یک- دوران کودکی من در فضای ادبیات روس با کودکی نیکیتا، سریوژا، اولگا پروفاسکایا شروع و با مادر گورکی و ابله داستایوفسکی به جوونی رسید. جالبه که حتی وقتی خودم هم قدرت انتخاب پیدا کردم باز هم به سراغ روس ها منتها از نوع منتقدش رفتم و از سولژنیتسین و بولگاکف تا ناباکوف رو دوره کردم. در کل علاقه عجیبی به فضای حاکم بر ادبیات روسیه و به تبع اون بلوک شرق دارم
دو- تا جایی که یادمه تا حالا سه اقتباس سینمایی از ادبیات روس دیدم. "بن بست" شاهکار بی نظیر پرویز صیاد بر اساس داستانی از چخوف (اصل داستان رو تا حالا پیدا نکردم بخونم) که با بازی تکرار نشدنی مری آپیک فیلمی سیاسی با مضمون سو تفاهم های منجر به عشق، با سرمای ویژه روسها بود. "گاهی به آسمان نگاه کن" کمال تبریزی، برداشت آزاد فرهاد توحیدی از مرشد و مارگاریتا. وقتی می خواستم فیلم رو ببینم از اینکه قراره هانیه توسلی(اون موقع خیلی بهش اعتقاد نداشتم) نقش لیلا حاتمی تو "شیدا" و مارگاریتا رو بازی کنه، نظر مساعدی نداشتم ولی خب مرشد شدن حمید امجد همه چیز رو جبران می کرد. ولی تو اون فیلم اونقدر هانیه نرم بازی کرد که جذبش شدم
اما اول و آخر اقتباس ها "شب های روشن" فرزاد موتمن لوک گداری، بر اساس شبهای سفید داستایوفسکیه. شاهکار سعید عقیقی تو ایرانی کردن این اثر، یه تابلو نقاشی فراموش نکردنی ازش ساخته. نقاشی عجیبی که هر چه قدر بهش نزدیک می شی فاصله کم نمیشه. خلا این فاصله می برتت تو خلسه عشق ایرانی. بدون اغراق بیشتر از ناستنکا داستایوفسکی، شیفته رویای موتمن شدم. بار این مسخ بر دوش مهدی احمدی و سبکی خاص هانیه ست. دختری که وقتی بازیاش رو می بینم افسوس می خورم چرا سینمای ایران از صحنه های رقص، رومنس و اروتیک محرومه
سه-همیشه به این فکر می کنم که اگه یه روزی بخوان "بار هستی" کوندرا رو تو ایران بسازن، توماج رو پارسا پیروز فر می دونم (بعد از دیدن تئاتر "هنر" که بازی و کارگردانی کرده بود باورش کردم)، رویا نونهالی رو سابینا(با دیدن نمایش "اورفه" محسنی متقاعد شدم). اما ترزا کسی نمی تونه باشه به جز هانیه، ژولیت بینوش ایران

چند لحظه بی تعصب

پای یک مطلب راجع به ماجرای اخیر رییس جمهور در دانشگاه کلمبیا نظر من این بود

یه جک بود که می گفت یه روز آقای خمینی تا اومد سخنرانی کنه همه بسیجیا زدن زیر گریه، امام گفت خفه، شاید بخواهم یک چیز خنده دار بگویم.حالا شده حکایت رییس جمهور. به نظر می اومد ایندفعه می خواد یه جورایی خرابکاریای قبلیش رو جمع کنه، منتها اونقدر از داخل و خارج مخالفاش پیش پیش کوبیدنش و با شانتاژ های آمریکاییا هم صدا شدن، این فضاحت بار اومد که یک رییس دانشگاه ابله (شاید هم جیره خوار صهیونیزم) به خودش اجازه بده به نماینده یک ملت اینجوری توهین کنه
بگردید تو حرفای آقای احمدی نژاد ببنید کدومش تحریک آمیزه؟
اونقدر مطلب کم آوردن که چسبیدن به "همجنسبازی در ایران

نظر آقای ابراهیم نبوی این بود

نه رئیس دانشگاه کلمبیا یک ابله هست و نه احمدی نژاد نماینده ملت ماست، هیچ دیکتاتوری نماینده ملتش نیست. احمدی نژاد فکر کرد این مزخرفاتی که چهار تا دستمال به دست بهش می گن که آمریکا منتظر توست تا حرف هایت را بشنود، چرند است. احمدی نژاد همان احمقی است که رئیس دانشگاه کلمبیا گفته است و طبعا احمق هایی که او را نماینده ایران می دانند، کمابیش همان هستند و الخ

متعلق به طیفی از جامعه هستم که هیچگاه فرصت کسب منفعت از حکومت ایران چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن را نداشته و ندارم. مکانیزم فکری من با حکومت مبتنی بر " شر مرسان گر تورا خیری نیست" تعریف شده. هیچگونه تعصب مذهبی و نژادی ندارم و تمام تلاشم رو بکار گرفتم که همه چیز روا در چارچوب عقل و منطبق بر واقعیات ببینم

از این روست که فارغ از اندیشه کسب منفت یا تعصب به قضاوت بی طرفانه به همه مسائل می پردازم. با چشمان باز خوب و بد رو می بینم. همانطور که خیلی از حقایق رو در نوشته های حسین درخشان می بینم، از نوشته های نبوی لذت می برم با تحلیل های زیدآبادی حال می کنم، از فرخ نگهدار تا رضا پهلوی رو می خونم بدون اینکه صد در صد باور کنم و کور کورانه از کسی پیروی کنم. پس رفتن و اومدن رییس جمهور های مختلف تاثیر چندانی رو من نداره که از قبل اونا به جایی برسم، نویسنده معروف شم، پست و مقام بگیرم و و و

اگه خاتمی رو دوست دارم و احمدی نژاد رو نه، به خاطر میزان کمتر شر رسانی بشراوله. اگه اعتقاد دارم بهترین گزینه برای عبور از این وضعیت رفسنجانیه، اعدامای شصت و هفت یادم نرفته، واقعیات جامعه منو به این نتیجه رسونده. ولی اینا دلیل نمی شه چون شرایط دلخواهم نیست، همه چیز رو سیاه ببینم. به آدمای دیگه حق می دم که احساساتی شن، ولی خودم واقعیات رو ترجیح می دم
رییس دانشگاه کلمبیا یک ابله یا جیره خوار صهیونیزم می دونم، چون کسی رو که هولوکاست رو در بست می پذیره به اندازه کسی که کلا منکر می شه ابلهه یا پای منفعتی در میونه

احمدی نژاد رو نماینده ملت ایران می دونم چون تو یک انتخابات دموکراتیک هفده ملیون ایرانی بهش رای دادن، چون طرز فکرش شباهت بسیار زیادی به اکثریت ملت داره و به حق نماینده شایسته ای برای کشورمه

امیدوارم یک مقدار اپوزوسیون کشور بهتر با واقعیات کنار بیان. چه بخوایم چه نخوایم این آقا رییس جمهورمونه. نمی دونم با خالی کردن پشتش تو عرصه های بین المللی قراره چی بدست بیاریم. در هر حال من خوشحالم همونطور که پیش بینی کرده بودم، ایشون بعد از چند بار رو زمین سفت شاشیدن، راه خودش رو داره پیدا می کنه

۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه

هیشکی نمتونه مثه مو وطن بازی کنه

یک- به جز "ودکا"، کلا از لغاتی که با "و" شروع می شه حال نمی کنم: وابستگی، واگرایی، وازلین، واژن و وووو. دیگه چه برسه حرف زمخت صد در صد عرب "ط" هم داشته باش. اینجوریاس که کلا با لغت "وطن" حال نمی کنم. اونقدرهام شاعر مسلک نیستم که مثلا بگم آآآاااه وطن، واو تو همچون رودهای خروشانت، طای تو به بلندای کوه دماوندت و نونت به گودی کویرهایت. تازه اگرم بخوام بگم، جنبه واقعگرایی درونیم بیشتر از همه فرو رفتن یه چیزی تو مایه های دسته "ط" تو ماتحتم رو یادم میاره
دو-فکر کنم سه سال پیش بود که وقتی به درختای پارک قیطریه نگاه می کردم، احساس کردم اینا تعلقی به من ندارن. بعد از تلاشهای بسیار وقتی برام مسجل شد به خاطر برخاستن از یک خانواده معمولی، هرگز نمی تونم به عنوان یک "خودی" تو سیستم کشور ایران محسوب شم، بعد از اینکه دیدم هر بار که بدون دردسر می رسم خونه، باید خودم رو ممنون حاکمان بدونم که آخیش امروز هم نه کسی بهم گیر داد نه گرفتنم نه کشتنم، فهمیدم فقط یک مستاجر هستم. الان دیگه واقعیت رو پذیرفتم، سعی می کنم حتی الامکان مستاجر خوبی برای موجر باشم و کمترین درد سر رو براش ایجاد کنم. سر هر برج هم بهای اجاره رو که قیمت آزادی، قیمت خون، قیمت جوونیمه با کمال متانت تقدیم کنم

فقط تا سر ختنه گاه

دوازده-سیزده سالش که بود و تازه به سن بلوغ رسیده بود، هر وقت می رفت خونه مادر بزرگ، یه راست می رفت سراغ توضیح المسائل های بالای کمد. انواع رساله ها از مکارم تا خمینی. اون موقع ها مثل همین الان جذابترین بخش قضیه، جاهای سکسیش بود. از بین همه اصطلاحات، "ختنه گاه" تو گوشش یه زنگ دیگه داشت. جالبترین حکم واسش باطل نشدن روزه بود در صورت جماع تا سرختنه گاه. از خدا می ترسید و روزه می گرفت، از طرف دیگه هم تو کف جنس لطیف هم بود و با هر چیزی تحریک می شد(درست مثل حالا)؛ یکی از سوژه های جلقش دیدن خودش در حال جماع و مراقبت از دخول بیش از سر ختنه گاه برای جلوگیری از ابطال روزه بود. بعدها که مشکل دوم یعنی جنس لطیف حل شد، دیگه اونقدا از خدا نمی ترسید که بخواد روزه بگیره. خلاصه مطلب اینکه هنوزم دلش می خواد بدونه دخول تا سر ختنگاه برای حفظ روزه چه مزه ای داره

۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه

۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

چرا دوبی اینجاست

بسیاری از کارشناسان با دیده تردید به پیشرفت های کشور امارات نگاه می کنند و نوسان های بازار بورس نبض تجاری خاورمیانه را دلیلی بر ناپایداری این توسعه می دانند. اما در این میان می توان به امارت دبی از دیدی دیگر نگریست. در حالی که منبع اصلی نفت امارات در ابوظبی است و سهم ناچیزی عاید دبی می گردد، این شیخ نشین با کاهش شدید وابستگی خویش به نفت و قرار دادن پایه های توسعه بر شانه های تجارت، صنعت ساخت و سازو گردشگری ، سعی در ارائه مدل توسعه پایداری دارد

ایجاد مناطق آزاد با تسهیلات مناسب و توسعه حمل و نقل هوایی و دریایی، دبی را تبدیل به محلی مناسب به عنوان پایانه تجاری خاورمیانه کرده است. امنیت منطقه و رشد تصاعدی املاک، مهمترین عامل برای تشویق سرمایه گذاران در ساخت و ساز است. نکته جالب تسری این سرمایه گذاری ها به بخش پروژه های زیرساختی می باشد، به طوری که در یک سال اخیر به ندرت پروژه ای با تامین مالی دولتی تعریف شده است و اکثر مناقصات به صورت بی.او.تی یا بی.او.او برگزار می گردد. نهایتا با ایجاد مراکز تفریحی و خرید که بسیار مورد توجه کشورهای همسایه و آفریقایی ها می باشند، موفق به جذب گردشگران بیشماری از این مناطق شده است
به راستی چرا دبی این سرزمین بیابانی با آب و هوایی نامطبوع و بایر از هرگونه دیدنی اینچنین در برابر ایران با مرزهای گسترده استراتژیک، طبیعت بی بدیل و منابع غنی قد برافراشته است؟

اگر از عواملی چون تغییر و تحولات ایران که در تسریع پیشرفت دبی در سال های اخیر بی تاثیر نبوده است، واگذاری هنگ کنگ به چین توسط استعمار پیر و ایجاد پایگاهی امن در منطقه برای یانکی ها بگذریم، به دو عامل مهم می رسیم، نخست تبعیت مردمان و دوم واقعگرایی حاکمان

قوم عرب ساکن در امارات اصولا متشکل از مردمانی بسیار مطیع است که بی هیچ ادعایی تنها گوش به فرمان رییس قبیله خویش دارند. تا حدی که در امارات این احترام به روح قانون نیست که شخص را مجاب به رعایت می کند بلکه اطاعت بی چون و چرا از شیخ است که چنین فرموده. اینگونه نیست که چون ایران، هرکسی خود را برتر از رهبران بداند و بی آنکه کسی را قبول داشته باشد در هر امری صاحب داعیه باشد. همچنین این مردمان برتری فکری غرب را بر خویش پذیرفته و بی هیچ دعوا امور بنیادین خود را به غربیان سپرده اند و با فراگیری اصول از ایشان سعی در جای پا گذاشتن تدریجیشان را دارند. خوشبختانه نه آثار باستانی دارند و نه تاریخ دوهزار و پانصد ساله ای که خود را هم پایه غربیان بدانند و پیروی از ایشان را خیانت ملی بنامند

این که اشاره شد مربوط به کشور امارات است ولی آنچه که دبی را متمایز می کند، حاکمی است بس واقعگرا. کسی که بی اتلاف وقت مرسوم در کشورهای اسلامی در تلاش مذبوحانه تطابق اسلام با اندیشه های چپ و عدالت محوری، واقعیت بنیادین این دین را با لیبرالیسم سازگارترین دیده است. بی شک خطا نیست اگر شیخ مکتوم و پسرش را رفسنجانی امارات بنامیم، اشتراک در اندیشه های مبتنی بر اقتصاد آزاد، توجه به توسعه های زیر ساختی و نگاهی به آزادی های اجتماعی، گواه این مدعاست. حتی شیخ با الگو قرار دادن خانواده خود از جمله کشف حجاب و ورزش حرفه ای دخترش، شباهت های بیشتری رابه یاد می آورد. اما مردمان دبی نه مثل ایرانیان که رفسنجانی عملگرا را مثله کردند، شیخ خود را می ستایند و می دانند که هر چه دارند ازوست وگرنه همچنان باید نشسته بر شتر خویش پهنه بیابان در می نوردیدند

۱۳۸۶ شهریور ۱۱, یکشنبه

رکوئیم پرستش




۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

Ridiculous…… as love

Kaveh said: Shall we fall in love?

These days, I am questioning myself “Is it possible for me to be seduced by flirtatious girls, again?”. I think I need Sirens who fascinated the Ulysses by their songs.

Experiencing a lot of beds, bodies and souls, my numb mind is not interested in saying “Lie with me lady, and let me to complete my revelation of girls”.

My first love got married, and I lost a 5 years old love just during 4 weeks, after I told her “No”. I loved her, but I liked to leave anything more than keeping them….

I went on the mission to the Ardabil, came back to the Tehran and broke in Kaveh’s suite, the only man who has seen my crying. That night,I drank the red wine tasted tears.

2 years later, I lost my divorced first love for the second time, but…. my tearless eyes…..

I let the last love to be lost 6 months ago. I loved this moonlike partner with evil soul, who could slide on my chest as moonlight.

“Love is like a wine, you never belt it down, you taste it”, the famous words which I said in the beginning of any relationship. Now, I think love is like a rotgut, you should drink it to be crocked, then puke everything, and sleep with light stomach.

I am used to lose. I am used to quit being in love as smoking. Sometimes I smoke, sometimes I am in love, but I am always going to quit

۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

تو رو یه جایی دیدم

همش یه دختر بود، به لطافت و خوشایندی خیلی از دخترای در آغوش گرفتنی.ولی

یه جورایی مثل خواب و بیداری بود، انگار الان سال هفتاد و هشته تو دارآباد من و عشقم - اون و عشقش

همون چشم؛ همون ابرو همون سفیدی، و همون اندام ولی اینبار تو یه دختر لبنانی سال هشتاد و شش وسط صحراهای حاشیه خلیج

یادمه یه بار تو پلنگچال،پاهاشو محکم رو زمین می کوبید و ادای راه رفتن منو در میاورد، جذاب ولی جدی بود. از جنس دخترایی بود که وقتی می دیدمش تو دلم می گفتم چقدر ما پسرای ایرانی مزخرفیم و واسه این دخترا کمیم

از همکاراش شنیدم خیلی تو کار جدیه، یکی از مدیران ارشد بزرگترین مجری پروژه های عمرانی خلیج

آخرین باری که باهاش رقصیدم یادمه، چشماش

حالا دیگه باورش سخته، همون صدا، همون خنده و همون حرکات. سر بازی ایت بال، دلم می خواست بهش بگم می دونم الان بعد از اینکه توپت رفت تو پاکت چطوری ذوق می کنی، چه جوری سرت و چپ و راست تکون می دی. اصلا دلم می خواست محکم بغلش کنم ببوسمش بهش بگم خیلی وقت می شناسمت، همیشه بهترین ها رو برات دوست داشتم. ولی

نه هفتاد و هشته، نه دارآباد، فقط شن و آفتاب

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

فقط دو حرف

نمی دونم عاشق چیه احمق شده بود. ولی خب، گهیه که خورده بود و کاریش نمی شد کرد
احمق حرف مفت زیاد می زد، همش می گفت زهی عشق زهی عشق، اما همینکه زپلشک اومده بود، زه زده بود
خود خرشم نمی دونست چی می خواد، یه روز هواشو کرده بود رفت پیشش مثلا خداحافظی باشکوه کنه که وسط گند و کثافت دیدش. بتش شیکست
حالا از تکرار زندگی می ترسه. همش یاد حرفای احمق میفته: من فقط می خوام دوتا حرف رو عوض کنم، یه س ناقابل با یه ب ناقابلترتوی مضحکترین لغت دنیا، عشقبازی
فکر کنم خودشم کم کم داره احمق می شه

۱۳۸۶ مرداد ۲۸, یکشنبه

بوی اسپرم، عطر یاس

همیشه برام جالب بوده که چرا مسائل جنسی تو دین اسلام بر خلاف ادیان دیگه که یه جورایی تقبیح می شه، اینقدر مورد توجه واقع شده. احادیث، روایات و حتی احکام زیادی داریم که با خوندنش بوی اسپرم رو زیر مشامم می پیچونه
این مساله رو یکی از نقاط قوت اسلام می دونم، دینی که به جای اینکه آدما رو از واقعیات زندگی دور کنه و به عالم هپروت بکشونه با یه جمله عمیق، الدنیا مزرعه آخره، رو همین زمین نگه می داره. با این وجود برام جای سوال بود که چرا اینقدر به جزئیات و مسائل ریز و بعید قضیه پرداخته
با زندگی بین عرب ها اونم از نوع مدرنشون تقریبا جوابمو گرفتم. تا قبل از این فکر می کردم ما ایرانیا آدمای ندید پدیدی هستیم که فکر و ذکرمون لنگ و پاچه خانوماست و به اون جوک قدیمی اعتقاد داشتم: فرق ما با آمریکاییا اینه که اونا فکرشون تو کاره، فلانجاشون تو فلانجای خانم ولی ما فلانجامون تو کاره، فکرمون تو فلانجای خانم
اما امان از این عربا، جامعه سیاه و سفید متشکل از مردان و زنان پیچیده در کفن که تمام وجودشون خلاصه می شه در نگاه های هیز بر چاک باسن بانوان و آلات آقایان. مردان عرب اصولا تشکیل شدن از مقدار نا متنابهی شکم و چند سیر گوشت آویزوون از زیر شکم. علیرغم اینکه به دلیل ابعاد وسیع قسمت اول، این قسمت دوم به جز تا سنین حدود بیست سالگی با چشمان غیر مسلح قابل رویت نیست مگر در آینه، فعال ترین و مهم ترین قسمت اعراب محدود به همین قسمته. خانومای عرب هم تشکیل شدن از عطر غلیظ مزخرف که فقط خودشونو حشری می کنه با یه مشت سرخاب سفیداب غلیظ به انضمام برآمدگی های بین گردن و ناف که در رقابت شدیدی با شکم مرداشون قرار دارن و مثلث ممونعه
حالا ما ایرانیا می گیم به دلیل شرایط اجتماعی اینقدر عقده ای شدیم، ولی این عربا که همه چی زیر دست و پاشون ریخته چرا اینجورین؟ کانهو این به نژادشون بر می گرده، اینا ذاتا حشری هستن، اصلا نگاه دختراشون "بیا منو ببوس" نیست، فقط "بیا منو بکن" رو ازشون می خونی. جای مرحوم فروید خالی که مورد مطالعاتی عجیبی رو از دست داد
وقتی از نزدیک برخورد می کنی با این عربا، تازه می فهمی از این بشر دوپا همه جور کاری بر میاد، حتی همون اعمال عجیب غریب مورد اشاره در توضیح المسائل ها. در حقیقت این احکام دینی مناسبترین روش بوده برای قانونمند کردن و کنترل این قوم بسیار حشری

۱۳۸۶ مرداد ۹, سه‌شنبه

چس ناله











۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

ژنرال اول بشی آخر بشی دوست دارم

چندین سال بود که تیم ملی برام اون جذابیتاشو از دست داده بود. منی که همه بازی های تهران استقلال رو می رفتم استادیوم، تا حالا یه بار هم برای تیم ملی نرفتم. این مشکل از زمانی شروع شد که مایلی کهن مربی بود و به جز علی منصوریان هیچ استقلالی رو دعوت نکرد. بعد ازون ازین فوتبال مافیایی و بی هویت زده شدم و به جز مدتی که پورحیدری مربی بود، حتی بازی های تیم ملی رو هم نمی دیدم. زمانی که بلازویچ مربی بود، به خاطر علاقه ام به اصلاح طلب ها و شخص صفایی فراهانی دوست داشتم تیم نتیجه بگیره.زمان برانکو که اصلا بازی ها رو دنبال نمی کردم و همه حواسم به استقلال بود وبس، چه بسا اگه دوستام دعوتم نمی کردن با هم باشیم، بازی های جام جهانی رو هم نمی دیدم که ای کاش هم نمی دیدم. وقتی ملت از مربی کم سواد و کلاش تیم تعریف می کردن و به برترین فوتبالیست مملکت فحش می دادن، واقعا زجر کشیدم
ژنرال رو از سال افتخار آبیا، شصت و هشت یادمه. روزایی که هنوز اردشیر قلعه نویی ریزه میزه، امیر قلعه نوعی نشده بود. روزایی که دعا می کردیم تا هافبکمون آسیب نبینه تا با یه پاس تودر و کورس چنگیز، یه دونه ازون گلای اس اسی ببینیم. روزگار چرخید تا رسید به زمانی که در جواب بچه های روبرو جایگاه که داد می زدن "امیر قلعه نوعیه" پا می شدم بلندتر داد میزدم "سرور هر چی لنگیه". حالا ژنرال مربی تیم ملی شد و منم بعد از مدتها با تیم آشتی کردم، براش هورا کشیدم و حرصشو خوردم.ولی
میگن امیر لمپنه: ما ایرانیا اکثرمون یه رگ لمپنی داریم، دروغ می گم؟ کدوممون دلمون قیلی ویلی نمیره جلو دوست دخترمون با ملت یقه گیری کنیم یا فحش خواهر مادر بدیم؟ ضمن اینکه فوتبالیستای ما عمدتا از قشر بسیار پایین جامعه هستن و فقر فرهنگی شدیدی دارن که قلعه نوعی هم ازین قاعده مستثنی نیست. ولی اگه یه مقدار تو فوتبالمون دقیق شیم متوجه می شیم اگه بهترین مربی دنیا رو هم بیارن ایران، با وجود یک تعداد آدم سرکش و ادعا هیچ کاری از پیش نمی ره و شاید جمع کردن تیم از عهده کسی از جنس خودشون بر بیاد
میگن امیر بی سواده: در حال حاضر هم من تفاوت چندانی تو نحوه بازی تیم ملی نسبت به قبل نمی بینم. یعنی کما فی السابق داریم رو حرکات اتفاقی گل می زنیم نه حرکت تیمی، این باختمون به کره هم که فقط و فقط بدشانسی بود. پس حتما همه مربیای قبلی هم بی سواد بودن.ضمن اینکه متاسفانه به دلیل شرایط جهانی، هیچ تیم خوبی حاضر نشد با ما بازی تدارکاتی برگزار کنه. همچنین متاسفانه در حال حاضر با رفتن دایی، تیم کاپیتان مقتدر و خوبی نداره که تیم رو تو زمین و خارج زمین جمع و جور کنه
می گن امیر مافیاییه: فوتبال ایران صد در صد مافیاییه و خود امیر یکی از قربانیان بزرگ مافیاست، هافبکی که اگر ظلم پروین در حقش نبود، می تونست بهترین هافبک تیم ملی باشه(این نکته رو حتی آری هان هم حدود ده سال پیش گفته بود). اگه بخوایم راهی رو که قلعه نوعی رفته تا به اینجا برسه بدونیم،باید نگاهی به کتاب "نازی آبادی ها" ی محمد قوچانی بندازیم، شناخت خوبی ازین لایه از اجتماع می ده. تو اینکه قلعه نوعی در کنار تلاش های بسیارش،با قالتاق بازی به اینجا رسیده شکی نیست ولی اینکارو هممون تو این مملکت داریم می کنیم(حتی یه خارجی مثل برانکو هم اینکارو با یک ژست باکلاسترش انجام می ده)ولی همه ذکاوت و پشتکار امیر رو نداشتن تا به اینجا برسن.ضمن اینکه فراموش نکنید قلعه نوعی آدم فوق العاده باهوشیه و فهم بسیار بالایی از فوتبال داره، به جرات می تونم بگم تو این چند سالی که فوتبال ایران رو دنبال کردم پنج تا بازیکن باهوش دیدم: امیر و زرینچه و نامجو مطلق و داریوش یزدانی و نوید کیا که امیر تو همشون سر بوده
می گن امیر در حد تیم ملی نیست:می دونید مشکل ما ایرانیا چیه؟ هممون هم خایمالیم هم تنگنظر. بعد وقتی می بینیم یه خایمال مثل خودمون به جایی رسیده که ما بهش نرسیدیم، از حسادت طرف رو خراب می کنیم، غافل از اینکه کسی مثل قلعه نوعی بر خلاف من و تو از مغزش خیلی خوب استفاده می کنه
در هر حال به نظر میاد ملت همیشه ناراضی ما دنبال یک سوژه مخالفت می گردن، و حالا که دیگه دایی هم تو تیم ملی نیست، گیر دادن به قلعه نوعی. متاسفانه مردم ما همونطور که همیشه چشم بسته حرکت و طوطی وار حرف می زنن بدون لحظه ای تامل و تفکر و خدا بدور تعقل، پشت سر یه مشت "خود روشنفکر بین" خوش پز ولی توخالی مثل فردوسی پور و روزنامه نویسای خاله زنک روزنامه های روشنفکری اعم از شرق و اعتماد ملی، چاک دهن رو وا می کنن و شروع می کنن لیچار دادن به مربی.می دونید آخه، الان فحش دادن به قلعه نوعی ، به خصوص دادن لقب لمپن، مد جدید روشنفکریه. یه ابله چند روز پیش تو سایتش رابطه بین قلعه نوعی و برانکو رو قیاس کرده بود با احمدی نژاد و خاتمی .تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل

۱۳۸۶ تیر ۲۹, جمعه

نوستالوژی قورباغه سبز

تلویزیون ایران رو ندارم، برای دیدن قسمت دوم اعترافات اسفندیاری –تاجبخش-جهانبگلو باید تا جمعه صبح صبر می کردم تا از اینترنت دانلودش کنم
تو کثافتکاری های آمریکا شکی نیست.صادارت زورکی دموکراسی با زور به عراق و افغانستان، مخملی بلوک شرق و ..... که همش تو نئوکلونیالیسم نفرت برانگیز آمریکایی خلاصه می شه. این همون پیش بینی لنین تو امپریالیسم بود که این ابر امپرالیست دنیا یه روزی اونقد گنده می شه که دیگه بازارهای داخلی خودش و متحداش جوابشو نمی ده و می ره سراغ بازارای جدید، حالا با روش های مسالمت آمیز نشد با زور
نمی دونم چه الزامی داشت جمهوری اسلامی بخواد این مساله رو با یه شوی بی سر و ته نشون بده. چه اشکالی داشت که بجای میکس فیلم مستند انقلاب مخملی قرقیزستان با اعترافات سه انسان بالغ، خود فیلم رو نشون می دادن. ازین سه نفر جهانبگلو رو می شناسم و با دو کتاب "مدرن ها" و "نقد عقل مدرن" واقعا حال کرده بودم، منو یاد روزایی انداخت که هایدیگر بازی بابک احمدی شک انداخت تو عقایدم و پوپرش منو کشوند پای جلسات جهانبگلو و فرهادپور.... روزایی که دانشکده فنی رو دودر می کردم به هوای جلسات بابک احمدی تو علوم سیاسی
ما ایرانیا به خودی خود از آمریکا بدمون میاد اگرچه هممون آرزمونه که توش زندگی کنیم. یکیش خودم،تا حالا سه بار برای ویزای دانشجویی اقدام کردم و هر سه بار رد شدم. کنسول می گه تو آدم زرنگی به نظر میای، می ری آمریکا می مونی. از یه طرف خوشحالم که پخمه به نظر نمیام تا ویزا بهم بدن واز طرف دیگه ناراحت که موقعیت گرفتن دکترا و از همه مهمتر موضوع تحقیقی بورسم از دست می ره. دفعه سوم به کنسول گفتم اگرچه دلم می خواد یه تجربه چهار ساله زندگی تو آمریکا رو داشته باشم ولی مطمئن باش اگه آمریکا بخواد به ایران حمله کنه، اولین کسیم که اسلحه دستم می گیرم جلوش وامیستم
خب صبح جمعه شد و اعترافات رو دیدم ولی دلم می خواد برگردم به اونروزا که صبح جمعه از خواب پا می شدم تلویزیون روشن می کردم، قورباغه سبز بهم سلام می داد. یادمه یه روز تو تلویزیون گفتن مجری سبیلوی دوست داشتنی برنامه(اگه اشتباه نکنم اسمش علیرضا توپچی بود که شبیه علیرضا امیرقاسمی بود و شاید به همین دلیله که من این دومی رو دوست دارم) تصادف کرده و مرده. بعد ازون دیگه قورباغه سبز نشون ندادن. اون روزا به خودم قول دادم بزرگ که شدم سیبیل بذارم، خودم دوباره برنامه رو اجرا کنم.نمی دونم هنوز بزرگ نشدم یا

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

نقد ناتمام گنجی بر شریعتی

برای من همیشه جالب بود که تو اندیشه های شریعتی چه پارادوکس هایی وجود داشت که طرفدارای سرسختش کمتر از یک سال بعد از انقلاب روی همدیگه اسلحه کشیدن
تئورسین ولایت فقیه، مخالف دموکراسی، اسطوره ساز و خیلی چیزای دیگه حرفایی هستن که حول شریعتی می چرخن. ولی اونقدر این بچه های ملی-مذهبی(این اصطلاح رو به جای روشنفکر دینی به کار می برم) هاله تقدس دور شخصیتش ایجاد کرده بودن که کسی جرات نقد کردن بت شون رو نداشت. تو جذابیت های شخصیتی دکتر و کاریزمای انقلابیش شک ندارم ولی نمی دونم چه جوری بچه هایی که به مفاهیمی مثل دموکراسی و سکولاریزم اعتقاد داشتن، متعصبانه از شریعتی دفاع می کردن
ولی در دو سال گذشته اتفاقات جالبی افتاد، اول از همه دکتر زیبا کلام کتاب «نظری بر اندیشه سیاسی دکتر علی شریعتی از دموکراسی تا مردمسالاری دینی» رو که قبلا به صورت مقاله بود در قالب یک کتاب منتشر کرد و نقد بسیار صریحی بر عقاید شریعتی در خصوص حکومت دموکراتیک دینی به ویژه نظریه موهومی حکومت دینی منهای روحانیت ارائه کرد و بالاخره بت شکسته شد
جالب تر از این کتاب، مباحث مطرح شده در سالگرد ایشون در حسینیه ارشاد بود.جرقه وقتی زده شد که خانواده شریعتی با نادیده گرفتن آثار مکتوب شریعتی، و در ملامت دکتر زیبا کلام، دم از دموکراسی خواه بودن شریعتی زدن
و اما از دو مساله بالا جالب تر اینه که آقای گنجی، اینبار با جسارتی مثال زدنی دست به نقد شریعتی (و در واقع عقاید مربوط به سال هایی از زندگی خودش)زده
اگرچه شاید با مطرح کردن هرمنوتیک قصد فنی تر کردن تحلیلش رو داره، ولی جمله معروف طرفدارای دکتر شریعتی رو از یاد برده که همشون همیشه با آویزه به "شریعتی فرزند زمان خویشتن بود" دست ردی بر همه نقدهای وارده بر دکتر می زنن و جایی برای استفاده از هرمنوتیک نمی ذارن
توی متن اونقدر تاکید زیادی بر گرایش های چپ شریعتی صورت گرفته که اصلا فراموش می کنیم که دکتر مذهبی هم بوده. با خوندن متن به نظر میاد آقای گنجی بیشتر مایل بوده با مواضع لیبرالیش، با پیش کشیدن بحث چالش های پوپر و هایک با مارکس، در مضرات و خطرات مارکسیسم داد سخن بده
نکته جا افتاده از بررسی آثار شریعتی، وارد نشدن به مقوله (به قول مجتهد شبستری) هرمنوتیک اسلامیه که ابعادش بسیار پر رنگتر از وجوه دیگر آثار ایشونه. به جرات می شه گفت محبوبیت عمده شریعتی ناشی از اسطوره زایی های در ادامه نظریه بازگشت به خویشتنشه که تو این موضوع قطعا راه مخالف لنین رو در پیش گرفته. ممکنه خیلی از طرفداراش اسلام شناسی یا جهان‌بینی و ایدئولوژی رو نخونده باشن ولی حسین وارث آدم و فاطمه فاطمه است خیلی هارو تحت تاثیر دکتر قرار داد
در هر صورت امیدوارم آقای گنجی با جسارت بیشتر(شایدم کنار گذاشتن رودربایستی با خودش) یک روز این مقاله رو با نقدی بر جنبه های مذهبی-شیعی شریعتی کاملش کنه

۱۳۸۶ تیر ۱۷, یکشنبه

حادثه ای به نام هژده تیر

امروز بعد از هشت سال دوباره صحبتای آقای خامنه ای بعد از حادثه کوی دانشگاه رو دیدم. اونروزا داغ بودم، احساساتی همه او حرفا برام بوی دروغ می داد.اون روزا نمی فهمیدم ممکنه ایشون هم از کارای طرفدارای افراطیش که به اسم ایشون مشکلات روحیشون رو سر ما خالی می کردن، به ستوه اومده باشه. تحت تاثیر شانتاژ جریانات احساسی دانشجویی مشتامو گره می کردم داد می زدم انصار جنایت می کند رهبر حمایت می کند. به خیال خودم داشتم به خاتمی کمک می کردم . اون روزا دغدغه ام رسیدن به آزادی بود


گذشت و گذشت تا رسیدم به شلوغی های خرداد هشتاد و دو، ولی اینبار معنی اصلاحات رو بهتر می فهمیدم. جلوی بچه های سال پایینی که برام تداعیگر خود چهار سال پیشم بودن رو می گرفتم، از بیهودگی خشم و خشونت می گفتم. با دغدغه هایی از جنس اصلاح طلبی

تابستون هشتاد و چهار من دموکراسی خواه، با رای هفده ملیونی احمدی نژاد شروع شد. وقتش بود که به اهدافم شک کنم. همه چیز رو مرور کردم، دیدم گره کار تو یه جای خیلی واضحه. درست جلوی چشمامون. ولی خوب متاسفانه ازونجایی که اکثر روشنفکرای ما اصولا اطرافشون رو یا از پشت عینکای نمره بالا که کلاسشونو می بره بالا می بینن یا از پشت دود پیپ هاشون و یا از وسط لنگ خانوما، هیچ وقت متوجه این چیز واضح که خود مردم هستن نمی شن


طبقه روشنفکر جامعه ایران عادت داره از فرهنگ و تمدن باستانیمون حرف بزنه، از کورش و داریوش و خشایار، وسطشم یه فحش به عربا بده. (من نمی دونم اینایی که به عربا فحش می دن چه جوری می تونن قسم بخورن که خودشون حاصل سیخ زدن یه عرب به اجداد ماده شون نیستن). از شعرا، عرفا و دانشمندامون می گه، اون وقت بلد نیست حتی یه شعر از حافظ رو که معتبرترین شاعرمونه بدون غلط بخونه. از دموکراسی دم می زنه ولی هنوز فرق لیبرال-دموکراسی از سوسیال-دموکراسی رو نمی دونه. به مردممون میگه ملت شریف و نجیب در صورتی که دروغ، ریا و خیانت تومون موج می زنه


آقای روشنفکر، این مردمی که شما واسه خودتون ساختید یه چیز موهومیه. واقعیت اینه که مردم ما دغدغه اصلیشون دموکراسی نیست، بخش عمده شون دغدغه مذهب رو دارن، دغدغه اقتصاد رو دارن. جریان روشنفکری ما باید ادبیاتش رو درست کنه و هی بلندگو دستش نگیره داد بزنه ملت ایران ملت ایران. از این پارانویا باید در بیایم که فکر می کنیم ملت ایران همینجوری منتظر نشستن تا آقایون اونور آب بیان نجاتشون بده

ملت ایران رهبر داره، مردی فرزانه که شخصا به دانشش افتخار می کنم واز ساده زیستی و اقتدارش لذت می برم. باید پذیرفت برای اداره این مردم با این خصوصیات، یکی از بهترین گزینه ها در حال اجراست.مردی در راس قرار داره که نا به حال با شایستگی کشور رو از همه بحران ها عبور داده.حتی اگر به ریاست مجلس، ریاست قوه قضاییه، مجمع تشخیص و شورای عالی امنیت نگاه کنی مردان بزرگی رو می بینی. امروز فقط نسبت به دولت می شه بی تفاوت بود، اونم نه به دلیل بی لیاقتیش بلکه چون رئییس جمهور دقیقا در اندازه و قامت مردمه، نه بیشتر و نه کمتر. شاید اگر شایستگی بیش از اندازه خاتمی عزیز و متخلق در این اجتماع بی اخلاق ما رو بد عادت نکرده بود، نسبت به احمدی نژاد هم می شد بهتر نگاه کرد


مسلما من هم دوست ندارم تو کشورم زندانی سیاسی باشه، دختراش زیر حجاب ناخواسته پیچیده شن،روزنامه هاش توقیف شن و خیلی چیزای دیگه، ولی با توجه به شرایط موجود، به نظام جمهوری اسلامی و رهبرش اعتقاد دارم. وقتی هم که به عقب نگاه می کنم، می بینم برخورد دانشجو با نظام نبود، برخورد دو گروه افراطی بود، دو گروهی که هردوشون بعد از هشت سال آنچنان استحاله شدن که سرود اصلیشون هم به قبضه دیگری درآمد. گروه اول افتادن تو دامن آمریکا، گروه دوم شدن اهل سیاست و قلم و سینما


از این رو بود که هژده تیر نه نهضت بود نه جنبش که فقط و فقط حادثه بود

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

اینجا زندگیست


این عکس واقعا محشره : برخورد مامور حجاب با دو تا دختر، تو احتمالا یکی از خیابونایی که از کفشای تو ویترین به نظر نمیاد بالا شهر باشه

درست لحظه هراس انگیز برخورد، یه دختر مشغول راست و ریس کردن و دیگری با دیدن دوربین زیبایی تکرار نشدنی رو خلق کرده

این دختر داره با این حرکتش به من و تو احمق که داریم همه چیز رو به سیاست ربط می دیم میگه حتی زیر این روسری و حجاب هم می شه زندگی کرد، عاشق بود و لبخند زد. براش آرزوی بهترین بوسه ها و گرم ترین آغوش ها رو دارم

۱۳۸۶ تیر ۱۴, پنجشنبه

دنیا دیگه مثل تو نداره

پویا یه شعر ازقاآنی تو وبلاگش گذاشته بود که ذهن مریض من بلافاصله یه کامنت فی البداهه واسش ساخت
پيرکی لال سحرگاه به طفل الکن،/ می شنيدم که بدين نوع همی راند سخن:
" کای زِ زُلفت صُ صُ صبحم شا شام تاريک!/ وی ز چهرت شاشاشامم صُ صُ صبح روشن!
تَ تَ ترياکيم و بی شَ شَ شهد ل لبت،/ صَ صَ صبر و تاتاتابم رَرَرَفت از تَ تَ تن. "
طفل گفتا: " مَ مَ من را، تُ تو تقليد مکن. / گُ گُ گم شو ز برم. ای کَ کَ کمتر زِ زِ زن!
م م می خواهی مُ مشتی به کَ کلّت بزنم؟/ که بيفتد مَ مَ مغزت به ميان دَدهن. "
پير گفتا که: " وَوَولله که مَ معلوست اين،/ کِ که زادم من بيچاره ز مادر الکن.
هَ هَ هفتاد و هَ هشتاد و سه سال است فزون،/ گُ گُ گنگ و لالالالم به خَ خلاق زمن. "
طفل گفتا: " خُ خدا را صَ صَ صد بار شُ شکر، / که برستم به جهان از مَ ملال و مَ محن.
مَ مَ من هم گُ گُ گنگم مِ مِ مثل تُ تُ تو؛/ تُ تُ تو هم گُ گُ گنگی مِ مِ مثل مَ مَ من. "
بهرنگ: ادامه حکایت:اینچنین شد که پیر دل طفل به دست آورد و بر آن شد که کام دل خویش برآرد. اما چنان فعل سپوختن را صرف کرد که ناگاه طفل زبان گشوده فریاد برآورد: د د د د د د د د د نیا دیگه مثه تو نداره!

۱۳۸۶ تیر ۱۰, یکشنبه

احمدی نژاد و واقعیت

محدودیت های ایجاد شده برای بنزین یکی از بهترین کارهای دولت نهمه. کاری که باید خیلی زودتر از اینا انجام می شد و تصور انجامش توسط دولت شعاری فعلی دشوار بود. ولی انجام شد و نشون داد که رئیس جمهور داره با واقعیت ها کنار میاد
دو سال پیش سر انتخابات مهمترین دلیل من برای مجاب کردن بقیه در مورد رای ندادن به احمدی نژاد این بود که ایشون بعد از چند سال قرار گرفتن در راس به اصطلاح گرد می شه و گوشه های تیزش گرفته می شه، نهایتا می شه یکی مثل کرباسچی. حالا که قراره همچین اتفاقی بیفته، چرا به اوریجینالش رای ندیم و خودمونو بیخودی نندازیم تو پروسه سعی و خطا که فقط وقت مملکت تلف می شه
پیش بینیم داره درست از آب در میاد. همونجور که خاتمی نازنین بعد از 2 سال اول ریاست جمهوریش فهمید این ملت بیلمز تر از جامعه مدنی هستند و درد اصلیشون اقتصاده ، تمرکز اصلیشو گذاشت رو این مقوله و همت به کاری کرد کارستان، آقای احمدی نژاد هم فهمیده با کسخل بازی* نمی شه مملکت رو اداره کرد. فرق خاتمی این بود که به دلیلی ذهن بازش، ابزار خوبی که همون مدیرای دوره رفسنجانی بودن(مردانی که در اثر سعی و خطاهای از اول انقلاب تبدیل به بهترین مدیران مرز و بوم شده بودن) رو نگه داشته بود، ولی مشکل رئیس جمهور فعلی کمبود مردان اجراییه. به هر حال امیدوارم تو این 2 سال باقی مونده راه صحیح تری رو پیش بگیره

پ.ن. :جدای بحث ریشه پوپولیسم در ادبیات چپ، وقتی به پیشرفت و سازندگی سالهای اخیر شیلی نگاه می کنم نمی تونم چاوز و احمدی نژاد رو با یک واژه "پوپولیسم" یکی بدونم و از اون جایی که تطابق رفتار حکومت ایران با مدل های تعریف شده کار غیر ممکنه، ترجیح می دم از اصطلاح وطنی، ملموس و دقیق کسخل بازی استفاده کنم تا مفهوم عینی رو برسونم

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

چرا با صیغه مخالف نیستم

نمی خوام از مزایای صیغه در ارضای غرایز جنسی و این تیپ توجیهات مذهبی صیغه دفاع کنم، که به جای خودشون وصرفا در حیطه بچه مذهبی ها قبولشون دارم
همسایم دخترکی از آسیای میانه بود. شبی ناخواسته به مکالمش با تلفن گوش دادم، بحثی بود بر سر یک قرارداد. ظاهرا صاحبکار مدعی بود که دخترک مفاد قرارداد را نقض کرده. موضوع این قرارداد چیزی نبود جز فاحشگی رسمی و علت نقض آن مشاهده دختر با مرد دیگری به غیر از صاحبکارش بود
از این تیپ قراردادها در دبی فراوونه. طرف اصلی مردانی از اروپا (به خصوص اروپای شرقی) هستند: مرد به مدت 6 ماه با تامین هزینه و حقوق زن، به شرط تمکین کامل و انحصاری شدن زن، جای خوب و مطمئن برای آلتش پیدا می کنه. تو دبی کسی به این قراردادها اعتراض نمی کنه و اونارو ضد حقوق بشر نمی دونه، ولی تو ایران همه دادشون درومده که صیغه چه صیغه ایه
واقعیت اینه که محدودیتای اجتماعی ایران در کنار عوامل ژنتیکی دست به دست هم داده تا ما مردای ایرانی، زنا رو صرفا به چشم چهار برجستگی و دو فرو رفتگی متحرک نگاه کنیم. این مساله مجرد و متاهل هم سرش نمیشه، چه بسا مردای متاهل دست بقیه رو از پشت بستن. این طرز فکر و مشکلاتی مثل کمبود مکان، آموزش....باعث شده عمل جنسی توام با استرس، ریسک بالا و ... همراه شه و نهایتا به یه فاجعه تبدیل شه.تو نازیبا بودن این طرز فکر شکی نیست. ولی بهتر نیست با ضابطه مند و تعهدآور کردنش، ازین فاجعه بودن درش آورد
حالا که مردای متاهل ایرانی تو هر فرصتی کار خودشون رو می کنن، زنای مظلومشونم با اینکه می فهمن دم نمی زنن، چرا نباید روابط نامشروع رو شناسنامه دار نکرد تا ریسک بیماریها کمتر شه
حالا که مجردا افتخارشون کشیدن لقب "بکن دررو" پشت سرشونه، چرا نباید یه جا یقشونو گرفت و متعهدشون کرد. تا شاید جدی تر به این مقوله نگاه کنن

۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

کشش غیر جنسی

عکس زیبا وجالبیه، تلاش دختر برای بالارفتن علیرغم اینکه لباسش کارش رو مشکل می کنه، پسر مومن با پیشونی بند قرمزش و چفیه ایی که جای دستش به هم نوعش کمک می کنه. یه تصویر عینی از مذهب: تعامل خشونت(لباس نظامی) و عطوفت
ازین صحنه ها کم ندیدم، بعضی وقتا که می رفتم پیش شهدای گمنام کلکچال، می دیدمشون و خوشحالم می کرد. در هر حال امیدوارم بسیجی های معتقد رو همیشه در حال بالا رفتن از کوه ببینم، نه جلوی سفارتا با چوب چماق
البته حرفای بالا باعث نمی شه ذهن مریض من جنبه های اروتیک قضیه رو نبینه.به خصوص وقتی به اولین کشش بین یه دختر و پسربرسه که از جنس کشش های جنسی نیست
همیشه به نظرم منحنی سکس(لذت-زمان) یه جورایی شبیه منحنی تنش-کرنش مصالح بوده. زنا فولادن با الاستیسیته بالا در کشش و فشار، ولی مردا بتن هستن که گسیختگی کششی شون یکباره اس. حالا وقتی به هم می رسن از منحنی بتن آرمه تبعیت می کنن. اینجا دیگه هنر خودته که با بازی با درصد فولاد وطرح اختلاط و....به مشخصات فنی دلخواهت برسی
از منحنی تنش-کرنش پارچه خبر ندارم تا بدونم رابطه این دوتا کی به گسیختگی می رسه

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

اندوه

باور نبودن پیرمرد در آخرین اتاق راهروی جنوبی دانشکده فنی راحت نیست
آخرین بار تو جلسه ای تو شرکت آب نیرو باهاش بودم. ناظر عالی پروژه بود، درست زمانی که به اجبار از دانشگاه تهران بازنشسته کرده بودنش
سر ناهار بهم گفت حقا بچه فنی هستی، کارا تو خیلی خوب انجام دادی ولی یه مشکلی داری: همش تو جلسات منو استاد صدا می کنی، ممکنه برا کارفرما شبه بوجود بیاد که می خوای خایمالی کنی تا کاراتو زیر سیبیلی در کنم
نمی دونم چرا اون لحظه نتونستم بهش بگم وسط همه ناظرای دیگه که همشون اساتید معروف دانشگاه های دیگه ان، فقط تو استاد منی. تویی که هنوز زمزمه افروختن شمعی در تاریکی ات در گوشم زنگ می زند
اندوه از رفتن دکتر قالیبافیان، مردی که ایران را دوست داشت ، با تمام مردمش

۱۳۸۶ خرداد ۲۰, یکشنبه

دختر زمردی-دختر بولگاکفی

یک-یه سفر آنکارا-خیلی اتفاقی دیدمش دوست خانم پویا. یه دختر زمردی بود بدون شک. تا حالا دخترای عقیقی یا فیروزه ای دیده بودم
ولی اینو نه. از پشت عینک آفتابیش با چشمای زمردی. قیافش یه جورایی یه امضای معماری بود. می خواستم ازش بپرسم معماری ولی نمی دونم چرا نپرسیدم. فرداش خودش بهم گفت. متاسفانه فرهنگ مزخرف ایرانی که تا طرف یه دختر بری همه فکر می کنن نظر داری(البته عین حقیقت هم هست) نذاشت درست حسابی بهش نزدیک شم. شبش که رفتیم خونشون مهمونی، با اینکه از گربه بدم میاد، وقتی گربه شو بغل کرده بود قابل ستایش بود. انگار ساخته شده بود برای بغل کردن یه گربه سفید با جذبه
دو-آنتالیا با اولگای شیفته مرشد و مارگاریتا. اولین اولگای واقعی بعد از سالها عشق دوران کودکی به اولگا پروفیسکایای اگه اشتباه نکنم الکسی تولستوی.یه اقتصاد دان روس با مغز تحلیل گر قوی و با یکی از ملیح ترین لبخندهای عمرم. بحث های لذت بخش زیر آفتاب درباره کوندرا و ناباکوف. البته من بیشتر سعی کردم شیطان بولگاکف باشم. بر خلاف چیزی که فکر می کردم پسرای روس همشون مثل راسکولنیکف نیستن، بعضیاشون مثل دوست پسر اولگا خیلی داغن

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

Shortbus

فیلم قابل تاملیه. متاسفانه فیلم قبلی کارگردانش(کامرون میچل) رو ندیدم، ولی این یکی جالب بود. یک خانم سکس تراپ که خودش دچار مشکل ارگاسم نشدنه (به خاطر مشکلات ذهنی ناشی از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط پدرش) ، از طریق دو تا از مریضای گی اش با یه کلوب زیرزمینی آشنا می شه. فضای کلوب مبتنی بر آزادی روابط سکسی (از همه نوعش) تعریف شده. آشنایی شخصیت اول فیلم با شخصیتای تو کلوب که هر کدوم به نوعی مشکل دارن و امتحان راه های پیشنهادی( از خود ارضایی خیالی تا استفاده از دیلدو) منجر به از دست دادن ته مانده اعتقادات اخلاقیش می شه و نهایتا دل به هم آغوشی با یه زوج می ده. این وسط بقیه شخصیتا هم آخر فیلم مشکلشون حل می شه و خلاصه در و تخته جورمی شه
فیلم از لحاظ هنری جالبه، علیرغم اینکه برای رسوندن مطلب تمام روابط نشون داده شده(اونم با تماس مستقیم جلوی دوربین)، هنر کارگردانی و به خصوص تدوینش اینه که زمان و توالی صحنه هارو جوری تنظیم کرده که هیچ جنبه شهوانی تو فیلم نیست. یعنی فیلمی که رو لبه پورنو بودنه کاملا جنبه هنری پیدا می کنه. بازیگرای فیلم آماتورن(حداقل من هیچکدومشون رو نمی شناختم) و بازی های رئال ازشون گرفته شده که خیلی هم جسورانه اس، به خصوص نقش اول
کارگردان می خواد بگه چاره تمام مشکلات( محرومیت از حق طبیعی زن(ارگاسم)، بی میلی جنسی و غیره) رهایی از "ترس از تجربه های نکرده" در روایط سکسیه که معمولا زیر عنوان اصول اخلاقی قایم می شن. اما زیادی اغراق کرده، اونقدری که فرویدسیم مدرن، لیبرالیسم و کلا آزادی بی قید شرط روابط سکسی، تو این فیلم موج میزنه خبری از عشق نیست. فقط یه گوشه هایی از عشق بین دو تا گی رو نشون داده.(من با لغت همجنس باز برای گی مشکل دارم، خیلی وقتا رابطه ها جدی تر ازیه بازیه که بگیم همجنس "باز" ). کارگردان آزادی در روابط رو با هم آغوشی با یک نفر غیر از پارتنرهمیشگی( برای همه شخصیتا) نشون داده و به همین دلیل به مقوله سکس خیلی فیزیکی نگاه کرده و جایی برای رومنس باز نذاشته، جوری که روابط غیر ملموسه: یه زوج که در طول فیلم در آغوش همند و لبخند رضایت از لب خانم دور نمیشه، با همون لبخند ولی از نوع سخاونش پذیرای شخصیت اول فیلم می شن

۱۳۸۶ فروردین ۱۰, جمعه

استقلال تیم محبوب من

از بچگی آبی بودم، از موقعی که پدرم منو می برد استادیوم. بعدشم که با رفقا می رفتیم. اگه می خواید ساختار فرهنگی ایران رو بشناسید، استادیوم بهترین جاست. تقریبا از همه قشر می بینی، با همون نسبتی که تو جامعه هستند.آدمایی که فقط دنبال هیاهو اند (اکثریت) کسایی که آروم بازی نگاه می کنن و قدرت تحلیل دارن(انگشت شمار)..... بازیکنای وسط زمین سیاستمدارا هستن که ممکنه روابطشون پیچیده به نظر بیاد(زد و بند و....) ولی واقعیت اینه که اینام همشون یه روز رو سکو نشسته بودن

۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

رییس جمهور در نیویورک

اولین آرزوی سال جدید خروج ایران از بحران فعلیه، که قدم اولش سخنرانی رییس جمهور در شورای امنیته. کاری به این ندارم که احمدی نژاد رای من نبود و به عنوان یک ایرانی اصراری بر پیگیری حق مسلم هسته ای در شرایط فعلی ندارم، ولی حالا که ایشون رییس جمهوره (با رای 17 میلیون ایرانی) و معتقد به پیگیری این مساله، براش آرزوی موفقیت می کنم. فارغ از هر عرف سیاسی باید پذیرفت داره تلاش می کنه با این ابتکار جلوی بدتر شدن اوضاع رو بگیره. حدس می زنم بتونه با مظلوم نمایی حرفای لاریجانی رو تکرار کنه(نه حرفای خودش رو) و تا حدی تو اجماع فعلی شورا تزلزل ایجاد کنه

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

انسان استاندارد بودن

منظورم از این عنوان آدمیه که بتونه تو تموم ابعاد زندگیش در حد توانایی های خودش رشد کنه. این ابعاد از تحصیل، ورزش، روابط اجتماعی، هنرو... تشکیل می شه. تا حالا چند نفر (به خصوص ایرانی ها) رو دیدین که هم تو دانشگاه عالی درس خونده باشه، هم بدن ورزشکاری داشته باشه، هم با جنس مخالف راحت ارتباط برقرار کنه (همین 3 تا بسه) ؟
این درسته که معمولا هر کس در یک یا چند چیز استعداد داره، ولی به مفهوم نداشتن توانایی نیست. انسان در این دنیاست برای زیستن و برتری جویی فطری بشر انگیزه ایست برای رسیدن به زندگی بهتر. اهداف تعریف می شود: تحصیلات بالاتر، ثروت بیشتر، تکاملات روحی بیشتر..... ولی همیشه یه چیزی کمه
دور و بر تونو نگاه کنید، چند نفر آدم موفق(با تعریفای جامعه: استاد دانشگاه، کارخونه دار، قهرمان ورزشی...) پیدا می کنید که همیشه غبطه جوونی از دست رفتش رو نمی خوره و تا حدی افسرده نیست. چشم اتونو باز کنید و مردای سن بالا رو ببنید که دنبال روسپی ها هستند، زنان 40 ساله ای که احساس می کنند چنانچه شایسته هستند بوسیده و نوازش نشده اند(این رو عینا از کوندرا نقل کردم) مشکل اینه که ما برای رسیدن به زندگی بهتر، بهتر زندگی کردن رو فراموش کردیم: استفاده بهینه از همه توانایی ها کار انسان استاندارده

حالا چرا استاندارد: استاندارد یک مفهوم انتزاعیه برای تعریف حداقل شرایط مقبولیت. همه ایدئولوژی ها( از اسلام تا مارکسیسم) استاندارد های خاص خودشون رو دارن، منتها مشکلشون اینه که 1- بنا به مقتضیات زمان تعریف شده و 2-متاثر از تجربیات و اندیشه های یک نفر تعریف شدن. مسلما این انسان با وجود برتری نسبت به هم عصرهاش توانایی پیشبینی کامل تغییرات شرایط اجتماعی وجلوگیری کامل از ورود مسائل مختص خودش رو به این ضوابط نداشته. این مساله تا زمانی که سطح آگاهی معتقدین به این ایدئولوژی تغییر چندانی نکنه، نمودی نداره، ولی با بالا رفتن این سطح یه سری تناقضات مشخص می شه. ولی در کنار این تناقضات باید پذیرفت که به دلیل ثابت بودن یسیاری از مفاهیم در طول زمان، اکثر ایدئولوژی ها جذابیت های خودشون رو حفظ می کنن. اینه که تو این دوره زمون اینقدر بلبشو شده، یکی نفی می کنه یکی به عقب بر می گرده

به دلیل تفاوت در توانایی های انسان های مختلف، تعریف یک استاندارد همگانی بسیار سخته و به همین دلیل که ایدئولوگ بودن مفهوم تقلید(و حتی اطاعت کورکورانه) پیدا می کنه. چیزی که مسلمه اینه که هر انسان استاندارد خاص خودش رو داره و مهمتر اینه توانایی تعینش رو هم داره. در گذشته انسان های معدودی بودن که به علم روز دسترسی داشتن و می تونستن سطح آگاهیشونو بالا ببرن. ولی امروزه هم برای انسان های بیشتری امکان دسترسی هست و و هم چیز های بیشتری در دسترسه، می تونی با یه کلیک از اندیشه های متفاوت آدمای رو کره زمین آگاه شی. پس هر انسان می تونه با بالا بردن سطح آگاهیش، ایده گرفتن از ایدئولوژی های مختلف و مهمتر از همه شناخت خودش، استاندارداشو تعریف کنه. البته هنوزاین دسترسی ها برای اکثر مردم دنیا امکانپذیر نیست و نمی شه توقعی ازشون داشت غیر از تقلید

شروع

سال 85 اونجور که می خواستم نبود. گفتم حداقل چند ساعت قبل از ته کشیدنش یه کاری کرده باشم.... چی بهتر از یه وبلاگ،ملغمه ای از سیاست و هنر و فلسفه و ورزش و .... و بهرنگ
مشکل اصلی اینجاست که هیچی از این مقوله نمیدونم (از تنظیم صفحه و فونت و چپ چین راست چین و...) خلاصه مهم اینه که اینکارو کرده باشم