۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

سایه کُشی

ریشه موهام زیر اشعه مستقیم آفتاب ذوق ذوق می کرد. کلافگی گلبول های قرمزم رو تو داغی خونم احساس می کردم. زیر چشمی داشتم سایه ام رو آسفالت رو می پاییدم. مثل همیشه دنبال کونم راه افتاده بود گاهی جلف بازی در میاورد، کوتاه و بلند می کرد خودش رو، کج می شد، رو جدول خیابون منقطع می شد. منم مثل همیشه بهش محل سگ نمی ذاشتم. می دونم آدم مزخرفی هستم و به تنها چیزی که در همه حال بهم وفادار بوده، بد کردم... ولی خوب بشره دیگه هر کی بیشتر تحویلش بگیره خودش رو بیشتر براش می گیره

نفهیدم چند دقیقه تو خودم غرق بودم که یهو متوجه حرکات غیر عادیش از گوشه چشمم شدم. سرم رو که برگردوندم دیدم داره در خلاف جهت فرار می کنه. اول ماتم برد بعد داد زدم "آهای احمق وایستا، تو طبق همه اصول علمی نمی تونی بدون من جایی بری". منو به تخمش هم حساب نکرد، همینجوری ازم دور می شد و من تو ذهنم داشتم تو فیزیک کلاسیک و نسبیت و کوانتوم دنبال یه تئوری می گشتم که وجود مستقل سایه ام رو اثبات کنه. دیگه داشت ازم خیلی دور می شد، گفتم کون لق انیشتن، اصلا علم به درک، این گوساله چطور به خودش اجازه داده اینقدر منو احمق فرض کنه و با استفاده از یک اصل علمی که حتما دانشمندان عزیز در آینده کشفش خواهند کرد، منو بپیچونه

دیگه قضیه حیثیتی بود، باید می گرفتمش. شاید این اصل علمی رو بروز می داد، اون وقت منم به دنیا اعلام می کردم، حتما جایزه نوبل هم بهم می دادن. دنبالش دویدم، اونم یه خورده آروم کرد تا به من زیاد فشار نیاد، آهان پس می خواد باهام بازی هم بکنه. دم یه ساختمون پونزده طبقه وایستاد، همچین که بهش رسیدم، از لای نرده ها رفت تو و من اینور موندم. خواستم صداش کنم، از یه طرف می خواستم احترام آمیز باهاش برخورد کنم تا شاید اصل قضیه رو از زیر زبونش بکشم از طرفی هم نمی خواستم بفهمه این سرپیچی رو نادیده گرفتم. خواستم بگم آقای سایه، خنده ام گرفت، آخه سایه اسم دختره وانگهی یاد هوشنگ ابتهاج افتادم، گفتم این کجا اون کجا

نفهمیدم چی شد که "کسخل" ناخودآگاه از دهنم درومد، یه جورایی هم بهش می خورد هم احساس دوستانه ای ایجاد می کرد. یه نگاه عجیبی بهم کرد، یعنی خودتی، یعنی فقط سایه یه کسخل می تونه کسخل باشه. بعد دوید سمت ورودی ساختمون، در حیاط باز بود منم تعقیبش کردم. یه راست رفت سراغ آسانسور، چپید توش، به صفحه بالای در آسانسور خیره شدم: طبقه پانزده. سوار بغلی شدم رفتم بالا. حدسم درست بود، در پشت بوم باز بود، اونم رو لبه بوم وایساده بود. احساس کردم این صحنه رو یه جایی دیدم، شاید تو فیلم آسمون وانیلی با بازی تام کروز. پرید پایین، سبک عین یک پر. رفتم جلو از لبه بوم به سمت پایین نگاه کردم، دیدم افتاده کف حیاط، بی حرکت. یهو ترس تمام وجودم رو فرا گرفت، هراس فرار دوباره اش، ترس پریدن جایزه نوبل. دیدم بهترین موقعیته، نباید بهش فرصت هیچ عکس العملی رو بدم. خودم رو از رو لبه بالا کشیدم با تمام وجود پرت کردم روش، عین یه کسخل