۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

خوشبخت



همیشه از بازی های خیابان ایران زمین شروع می شود

من از شش گوش بیرون می زنم، مترو سواری با چشم های خیره به سینه که گویی داد می زد تو را به زیر خویش می کشم

رئیس خایه هامان را بریده است و ما هر روز صبح آنها را در جیب کت و شلوارمان، بغل موبایل دوربین دارمان می گذاریم و سر کار می رویم

ظرافت گره کاندوم های مصرف شده دیدنی ست، وقتی پرتاب شده اند بیرون از پنجره

"ازاله الشعر" بر اسپری های موبر می لغزد، واجبی ریز ریز در آغوش کلروفلوئورو کربن پشم هامان را می ریزاند، لایه ازن را هم

به جای آب سر سفره نفت می نوشیم، کلیه نفروخته مان کار می کند و کار می کند تا در باک ماشینمان به اندازه سهم ماهانه مان، بنزین بشاشیم

همه چیز به ایران زمین می رسد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

خواب



نمی دونم اونم به اندازه من که اونقدر می لیسیدم تا عضلات زبونم عملا بی حس می شد، از مکیدنش خسته می شد یا نه؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

مرگ زیبا

امسال اتفاق عجیبی افتاده، تو سالروز خودکشی صادق هدایت تو هر وبلاگی که سر کشیدم یه چیزی نوشته بود: وای که چقدر ازینکار متنفرم. ما ایرانیا برای اثبات روشنفکریمون دم از هدایت می زنیم، گنده می گوزیم، راجع به مرگش تئوری می دیم.... بعد آخر سر می گیم خدا بیامرزدش، روحش شاد. یکی هم نیست بگه آخه مرتیکه دیوث، هدایت ازین خرافات مسلکی شما گریزان بود، چپ و راست مهملاتتون رو به سخره گرفته بود، اون وقت شما ازین کس شعرها نثارش می کنید

پدرم هرگز وقت چندانی روی آثار هدایت نداشته بود، و نگاه مثبتش به زندگی، خونه ما رو عاری از کتابای هدایت کرده بود. دوم-سوم راهنمایی بودم که با بدبختی کتاباشو تهیه کردم. تا مدتها یک شیفتگی خاص مدرن مسلکای ایروونی نسبت به کاراش داشتم: پوچی و نهایتا نا امیدی. اما بعدها که از ادبیات کافکا و کامو و سارتر به فلسفه اگزیستانسیالیزم کشیده شدم، نگاهم به شدت برگشت. اینبار به جای نامیدی، رنگ و بوی واقعی زندگی رو می دیدم. عشق به مادلن، عشق به زندگی با تمام گه بودنش، عشق به رنجی که از ابله مردمان روزگار می بریم. مردمانی که توی گند و کثافت خرافات می لولند، ما فقط نگاهشون می کنیم. هیچکاری از دستمون بر نمیاد

شاید از اونایی باشم که به قول هدایت خودکشی تو خمیر مایه شونه. همیشه یکی از لذتای زندگیم، خیالبافی راجع به مرگمه. بارها با پرت کردن خودم از ارتفاع یا کوبیدن ماشین به دیوار، به جز چند لحظه کوتاه فاصله نداشتم. اگر صعوبت وظیفه پسری برای مادری عاشق رو شونه هام سنگینی نمی کرد، شاید الان این شوخی رو نمی کردم که من وظیفه دارم تا سال 1424 زنده بمونم تا صد سال تنهایی خودم و پدرم پر شه. اگرچه این شوخی حقیقتی درونش پنهانه: فکر کنم 99 در صد کسایی که شاهکار مارکز رو خوندن، همذاتپنداری عجیبی رو با این کتاب داشتن، اما اگه شما هم پدری داشتید از جنس تلفیق شده از خوزه بوئندیا و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، سازنده در جوانی-مبارز در میانسالی-منزوی و تنها خو در پیری، خودتون هم به شدت مستعد درونگرایی بودید، به همین نتیجه می رسیدید

جالبه که همیشه حس میل به خودکشی، در شادترین لحظات زندگی و بعد از موفقیت هام سراغم میاد. میدونی، مثل وقتیه که تو سکس پارتنرت رو به ارگاسم رسوندی(موفقیت) ولی این با یه گام دیگه که ارضای خودته کامل می شه. مرگ لذت ارضای خودت بعد از رسیدن به اون موفقیته. برعکس موضوع هرگز هنگام شکست و دست به گریبانی با مشکلات به اینگونه فرار رو به جلو نیندیشیده ام. مضحکانه ترین مرگ رو خودکشی برای شکست عشقی می دونم، چرا که به باور من هیچ معشوقی تو دنیا وجود نداره که ارزشش رو داشته باشه جونت رو واسش بذاری

پائولو کوئیلو، این نویسنده مزخرفات عرفان پست مدرن آمریکای جنوبی، تو کتاب کیمیاگرش یه چیز قشنگ داره: پیرمردی که همه آرزوش زیارت کعبه ست، اما مساله اینه که بعد از برآورده شدن آرزوش هیچ دلیلی برای ادامه زندگی نداره. همینه: اگه به قول بیضایی اون اتفاق مهم زندگیت بیفته، اگه اون همه کتابای محشر نوشته باشی، اگه یه شاهکار بوف کور نوشته باشی که تو دنیا هم مطرح شده باشه، دیگه چی رو می خوای ادامه بدی؟ می ری یه گوشه زیباترین مرگ دنیا رو بغل می کنی. نه دارو می خوری که بتونی به خودت فرصت نجات بدی،نه شلیک می کنی که در یک لحظه همه چیز تموم شه و نه از ارتفاع می پری که بدون راه برگشتی فقط چند لحظه فرصت مرور داشته باشی. گاز رو باز میذاری و به آهستگی و آرامی جسمت رو می تراشی