۱۳۸۶ شهریور ۳, شنبه

تو رو یه جایی دیدم

همش یه دختر بود، به لطافت و خوشایندی خیلی از دخترای در آغوش گرفتنی.ولی

یه جورایی مثل خواب و بیداری بود، انگار الان سال هفتاد و هشته تو دارآباد من و عشقم - اون و عشقش

همون چشم؛ همون ابرو همون سفیدی، و همون اندام ولی اینبار تو یه دختر لبنانی سال هشتاد و شش وسط صحراهای حاشیه خلیج

یادمه یه بار تو پلنگچال،پاهاشو محکم رو زمین می کوبید و ادای راه رفتن منو در میاورد، جذاب ولی جدی بود. از جنس دخترایی بود که وقتی می دیدمش تو دلم می گفتم چقدر ما پسرای ایرانی مزخرفیم و واسه این دخترا کمیم

از همکاراش شنیدم خیلی تو کار جدیه، یکی از مدیران ارشد بزرگترین مجری پروژه های عمرانی خلیج

آخرین باری که باهاش رقصیدم یادمه، چشماش

حالا دیگه باورش سخته، همون صدا، همون خنده و همون حرکات. سر بازی ایت بال، دلم می خواست بهش بگم می دونم الان بعد از اینکه توپت رفت تو پاکت چطوری ذوق می کنی، چه جوری سرت و چپ و راست تکون می دی. اصلا دلم می خواست محکم بغلش کنم ببوسمش بهش بگم خیلی وقت می شناسمت، همیشه بهترین ها رو برات دوست داشتم. ولی

نه هفتاد و هشته، نه دارآباد، فقط شن و آفتاب