۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

فقط دو حرف

نمی دونم عاشق چیه احمق شده بود. ولی خب، گهیه که خورده بود و کاریش نمی شد کرد
احمق حرف مفت زیاد می زد، همش می گفت زهی عشق زهی عشق، اما همینکه زپلشک اومده بود، زه زده بود
خود خرشم نمی دونست چی می خواد، یه روز هواشو کرده بود رفت پیشش مثلا خداحافظی باشکوه کنه که وسط گند و کثافت دیدش. بتش شیکست
حالا از تکرار زندگی می ترسه. همش یاد حرفای احمق میفته: من فقط می خوام دوتا حرف رو عوض کنم، یه س ناقابل با یه ب ناقابلترتوی مضحکترین لغت دنیا، عشقبازی
فکر کنم خودشم کم کم داره احمق می شه