۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

بغض سرگردان من

کتابی خوندم این روزها که دلم رو چنگ زده، حالم خوب نیست


1-بگیر وببندهای حکومتی در دوره کودکی ما، کتاب های بسیاری را به پستو خانه ها رانده بود و فقط نام نویسنده های مطلوب سیستم در کتابخانه های منازل جاخوش کرده بود. خانه ما هم مستثنی ازین قاعده نبود و من خردسال را تا سال ها به گنج پنهان پدر که یکبار نیز دستخوش غارت اغیار شده بود، راهی نبود . نمی دانم به این دلیل یا شاید هم به خاطر علاقه مادرم به جلال آل احمد بود که شیفتگی من به ادبیات مدرن ایران از جلال شروع شد

پیش از خواب گوش سپردن به "سه تار" جلال در دوران بی سوادیم بود که وادارم کرد تا اولین کتاب بدون علائم صوتی(کسره و فتحه و ضمه) را بی درنگ همان برگزینم. "مدیر مدرسه" را می پرستیدم، البته شاید جذابیت سکسی ناشی از موضوع همجنسبازی کتاب در این پرستش بی تاثیر نبود، اگرچه در آن دوران من از این مقوله فقط در حد دودولبازی و کون و پستانمالی نهفته در دکتربازی می دانستم و بس

گذشت و گذشت تا به جایی رسیدم که از جلال بریدم، قلم جذابش را دوست داشتم ولی بی مایه می دانستم. تنها دو اثرش را قابل می دانستم، "از رنجی که می بریم" (این کتاب را زمانی که در سازمان جوانان بود تحت تاثیر هدایت نوشت و بعدها همین کتاب را خودش نفی کرد!!! اما داستان کارگران معدن زیراب برای من هنوز معرکه ست)، دوم "سنگی بر گوری" که در آن روایت ساختارشکنانه ضعف اسپرم هایش در باروری سیمین را روایت می کند

شخصیت سرگشته اش را ملامت می کردم. او را مصداق کسی می دانستم که با خواندن مادر گورکی کمونیست و نگاهی در شیخ اشراق، به عرفان روی آورده بی هیچ تعمقی. حتی چندی پیش در نوشته ای از داریوش آشوری، به تاثیر مستقیم جلال از احمد فردید در اواخر عمرش که مشخصا در "غربزدگی" ملحوظ شده، بر خوردم. بماند که من ریشه مکافات زمان حاضر را در افکار مغشوش امثال فردید و جلال و شریعتی می بینم

اما همه آنچه گفتم این بود که برسم به سیمین دانشور. "سووشون" جدای همه جذابیت هاش، برای منی که رگ و ریشه شیرازی دارم، رمانی جاودانه شد. اما بعد از آن دیگر نوشته ای از سیمین نخواندم که دلچرکینی از جلال نیز در این اتفاق بی تاثیر نبود. اما عجیب بود که نزدیک به دوازده سیزده سال هربار که به انتشارات خوارزمی می رفتم چشمم به "جزیره سرگردانی" می خورد که وسوسه خریدش را در من زنده می کرد. بعدها این کتاب از طریق خواهرم به خانه ما راه پیدا کرد، اما نخواندمش تا اینکه آخرین بار با خودم همراهش کردم و در این چند روز تمامش کردم

2-علاقه من به جنبش چپ کتمانپذیر نیست حتی اگر آنچنان نیندیشم که سنت می اندیشید. بگذار همه با نفی گذشتگان و عبور از نعش سمبولان دیروز برای خویش شخصیت بخرند. اما من احترام عمیقی برای پیشینیان قائل هستم و به ایشان عشق می ورزم حتی اگر اکنون به ایدئولوژی بی باور باشم. قهرمانان این سرزمین کیانوری و مریم فیروز هستند (در دل به من بخندید که جانب خائنان به میهن را می گیرم!!!)، بیژن جزنی ها هستند. کسانی که وجود داشتند زندگیشان را در راه مبارزه بگذارند . چپی ها مظلومان بزرگ تاریخ این مرز بومند، چوب های دو سر طلا که در هر دو حکومت بیشترین رنج را کشیدند و بیشترین سرکوب را دیدند. ازین رو هر رمانی که مستند به تاریخ ایران است را خوانده ام، بیشترین همذاتپنداری را با شخصیت چپ داستان داشته ام. پس بی دلیل نیست شیفتگی من به بزرگ علوی

اما اینبار جزیره سرگردانی سیمین دلم را آشوب کرد.عشق چندین ساله دختری از دانشکده هنرهای زیبا به پسر همکلاسی چپش که سودای مبارزه اورا به وادی چریکی کشانده از یک طرف و مغناطیس بچه بازاری فرنگ تحصیل کرده متاثر از موج عرفانی پست مدرن(دکتر شریعتی مسلک) از طرف دیگر، دختر را سرگردان در دوقطب نگاه داشته است. و نهایتا دومی بر اولی چیره می شود

دختر در میان بوسه های نواخته شده بر دستانش از جانب معشوق و دستانی که با نامحرم دست نمی دهند، معلق است. او در بین با خدایی و بی خدایی دست و پا می زند، در میان برگزیدن خلق یا خدا. و اما برنده نهایی داشتن است نه نداشتن و ساختن

جایی که دختر تن به ابتذال جاری شدن صیغه محرمیت توسط پسر مالدار می دهد تا بتوانند همدیگر را لمس کنند، بغض کردم و هنگامی که سیمین با به میان کشیدن درد ناشی از نخستین همبستری، فتح مطلق بچه بازاری را به رخم کشید گریه سر دادم و قلمش را لعنت کردم

شرایط مشابهی که در زندگی خودم تجربه کردم با نوستالوژی حال و هوای دانشگاه تهران در خط روایی داستان، دست به دست هم دادند که این گریه بند نیاید. می گریم به حال همه "خودم" ها که نه زندگیشان در دستشان است نه عشقشان در امان از این نامردمان عشق دزد