۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

شراب تابستانی با طعم ناتالیا



Ville Valo feat. Natalia Avalon - "Summer Win...

هیچی .... آدم گاهی اوقات تو زمستون هوس شراب تابستونه می کنه
البته نمی دونم چرا من هوس یه لب خوشمزه هم کردم. خیلی وقته از اون لب های ترش و شیرین رو که خود بخود می گه بیا منو بگیر، زیر لبام مزه مزه نکردم. بازی بزاق
راستی کسی یه دختر به خوشگلی(با همین المان های جذاب وحشی در چهره)، خوش بدنی و خوش اخلاقی خانوم ناتالیا آوالون سراغ نداره تا من هم تا آخر عمر مدیونش شم، هم مطمئن شم این خانوم علاوه بر خوش گلی و بدنی و اخلاقی، خوش سکس هم هست

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

سنگ تق گوید

برای تو که امروز آرزوی مرگم کردی

سنگ تق گوید

بی وزن شدم، انگار در هوا دست و پا می زنم، سقوط آزاد...

تق تق در ذهنم می پیچد، انگار در کارگاه هستم. کارگرها با پتک می کوبند پشت کلیپس ها تا قالب دیوارهای بتونی را باز کنند. اما این صدا با تق تق های خفه پتک، صدای لذت بخش من، متفاوت است. دیدن بتن سخت شده همیشه به من احساس عبث قدرت می دهد، از جنس هم ذاتپنداری با آفریدگار. "ای کسانی که ایمان آورده اید همانا آگاه باشید که این من بودم قالب ها را بستم، آرماتور ها را چون اسکلت در آنها جایگذاری کردم، بتن را در کالبدها جاری ساختم و اکنون زمان آن فرا رسیده پرده بردارم از شاهکار آفرینشم". اما این نمایش مضحک نه دمیدن روحی دارد نه متمردی به سجده، فقط فرشتگان مقربم به فرمان من قالب ها را باز می کنند: تق تق، تق تق،....

شناورم و هنوزهم گیج این تق تق ظریفتر از پتک. آنقدر گیج درست مثل لحظه هایی که ما نوه های حاج آقا گوش به صدای سنج دسته های محرم داریم: تق تق، تق تق... دسته نزدیک می شود، به ما می رسد، علم سلام می دهد. ما سرخوش از افتخار سلام بر شهید خانواده، اما رقابتی داریم زیرجلکی بر سر دادن قیمه نذری به مردم. همه دانسته خود را به نداستن می زنیم که وسوسه دیدن برجستگی سینه دختر های محل از زیرچادر، در لحظه دست دراز کردن و پس گرفتن قابلمه پر، ما را ثوابکارانی ازلی می کند. زنجیر می زنم، سینه سرخ می کنم برای یک افسانه حماسی و سنج می کوبد تق تق، تق تق....

چقدر راحت به جایی وصل نیستم و این تق تق را مزه مزه می کنم. انگار گاهی می پیچد، گاهی می ایستد، گاهی سر بالا می رود، شاید باله می ر قصد هنرمندانه، همچون عقربه های ساعت قدیمی که دو دستی چسبیده بر دیوار خانه. همان ساعتی که می شمرد لحظه های اضطراب دربندی پدر را. مادر تسلیم، ناامید از به پای دیگران افتادن از طلب بخشش مردی، به جرم دیگرجور اندیشیدن. "هدف" آزادی زندانی بود و من، طفل صغیر مرد، "وسیله" ای برای تکمیل نمایش مبتذل"طلب ترحم". من از کودکی می دیدم که هدف وسیله را توجیه می کند. آن روزها زبان ساعت ها را آموختم: عقربه با تق اول با صدای خفه ای می گفت اعدام و با تق دوم رسا فریاد می زد تبرئه. تق تق، تق تق،....

گرمای زمین را حس می کنم، به مقصد نزدیک شدم. حالا من یک "سقوط کرده" ام و دیگر هیچ

تق تق،تق تق.... اینجا نه پتکی است بر قالب، نه کوبه بر سنج و نه باله عقربه ها. پیرمرد آرام، صبور قلم بدست گرفته و می تراشد سنگ را. برای حرف اول اسمم "ب" با ظرافت می پیچد، برای نقطه اش می ایستد ....و برای حرف آخرش "گ" از بالا به پایین سر می خورد و آخرین تق نصیب "سرکش" است.



۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

همه شب های دراز



الان فهمیدم فردا شب یلداست، شب یلدای بی آجیل و هندونه و حافظ و شراب قرمز
فیلم شب یلدا فقط و فقط برای من دو چیز داشت: عاشقانه ویگن و گریه محمدرضا فروتن. گریه ای که حتی در سن تئاتر رمئو و ژولیت دکتر رفیعی هم نبود، بعدها فقط سایه کم رنگش رو تو بغضی که تو فیلم شاه خاموش شهنواز موقع وداع معشوق، پرنسس اتریشی(مهتاب کرامتی) کرده بود دیدم
صدای ویگن همون طعم نوازش های عاشقانه رو داره، نه کمتر نه بیشتر
دقیقا چهار سال پیش از ماموریت تبریز برمیگشتم، از پله های هواپیما که پیاده شدم، شماره شو گرفتم تا مثل پنج سال گذشته ش شب یلدا کنار هم باشیم. گفت نمی تونه با من بیاد بیرون. تو سرمای تبریز نلرزیده بودم، ولی اون لحظه یخ کردم. دیگه مثل همیشه با سینه جلو تو اتوبوس فرودگاه بدون تکیه گاه واینستادم. مچاله شدم. بهش نگفتم تمام تلاشم رو کرده بودم که پروازم رو جلو بندازم تا شبش با هم باشیم. نگفتم تو اون وقت کم به زحمت رفتم بازار تا آجیل تبریز بگیرم تا فقط بتونم باسلق بزارم دهنش، نگفتم دلم می خواد بریم رستوران شمعدونی، نگفتم دلم می خواد ببوسمش، ببوستم.نگفتم چون می دونستم همه اینارو می دونه ولی
همون لحظه بود که فهمیدم تموم شده. فقط یه اراده می خواد تا همه چیز پاک شه، و اراده لعنتی من همه چیز رو پاک کرد

۱۳۸۶ آذر ۲۱, چهارشنبه

رئیس جمهوری برای سطل زباله

خشمگینم از ملت ابله
دیروز استقبال عجیبی از خاتمی در دانشکده فنی به عمل اومد
سه سال پیش که این مرد متخلق می خواست بیاد فنی، به هرقیمت شرکت رو دو در کردم ورفتم تو مراسمی که ای کاش هرگز نرفته بودم. یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. ملت پر مدعا ایران در وجود دانشجویان گوسفند مسلکی خلاصه شده بود که اصلاحات را از پیش به بن بست رسیده پنداشته، یک صدا مرد نجیب رو هو می کردند. فحش به اصلاحات،تحریم انتخابات مد روز نابخرد ملت ایران بود

قلبم گرفت، دلم می خواست میان آن همه هیاهو و لجن پراکنی، فریاد بزنم ای متعفنان شما را لیاقت این مرد شریف نیست

برام عین روز روشن بود که روزی خواهد رسید که ملت سخت پشیمان خواهند شد و چه زود رسید

روزی رسید که مظاهری دم از تورم نوزده و یک دهم درصد می زند و پیامبر نکبت و شوربختی با وقاحت تمام انکار می کند و دل به پیروزی بزرگ سده خوش می کند
بانک های خصوصی به یمن حضور خاتمی در راس ریاست جمهوری مردمان بسیاری را صاحب خانه کردند اما در روزهای پر پول دولت ، هیچ بانکی وام مسکن نمی دهد. ننگ بر این دولت سیاه

مبارکتان باشد مردمان. این رئیس جمهور، زباله هایی چون شما را بسیار زیبنده است

۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه

سایه کُشی

ریشه موهام زیر اشعه مستقیم آفتاب ذوق ذوق می کرد. کلافگی گلبول های قرمزم رو تو داغی خونم احساس می کردم. زیر چشمی داشتم سایه ام رو آسفالت رو می پاییدم. مثل همیشه دنبال کونم راه افتاده بود گاهی جلف بازی در میاورد، کوتاه و بلند می کرد خودش رو، کج می شد، رو جدول خیابون منقطع می شد. منم مثل همیشه بهش محل سگ نمی ذاشتم. می دونم آدم مزخرفی هستم و به تنها چیزی که در همه حال بهم وفادار بوده، بد کردم... ولی خوب بشره دیگه هر کی بیشتر تحویلش بگیره خودش رو بیشتر براش می گیره

نفهیدم چند دقیقه تو خودم غرق بودم که یهو متوجه حرکات غیر عادیش از گوشه چشمم شدم. سرم رو که برگردوندم دیدم داره در خلاف جهت فرار می کنه. اول ماتم برد بعد داد زدم "آهای احمق وایستا، تو طبق همه اصول علمی نمی تونی بدون من جایی بری". منو به تخمش هم حساب نکرد، همینجوری ازم دور می شد و من تو ذهنم داشتم تو فیزیک کلاسیک و نسبیت و کوانتوم دنبال یه تئوری می گشتم که وجود مستقل سایه ام رو اثبات کنه. دیگه داشت ازم خیلی دور می شد، گفتم کون لق انیشتن، اصلا علم به درک، این گوساله چطور به خودش اجازه داده اینقدر منو احمق فرض کنه و با استفاده از یک اصل علمی که حتما دانشمندان عزیز در آینده کشفش خواهند کرد، منو بپیچونه

دیگه قضیه حیثیتی بود، باید می گرفتمش. شاید این اصل علمی رو بروز می داد، اون وقت منم به دنیا اعلام می کردم، حتما جایزه نوبل هم بهم می دادن. دنبالش دویدم، اونم یه خورده آروم کرد تا به من زیاد فشار نیاد، آهان پس می خواد باهام بازی هم بکنه. دم یه ساختمون پونزده طبقه وایستاد، همچین که بهش رسیدم، از لای نرده ها رفت تو و من اینور موندم. خواستم صداش کنم، از یه طرف می خواستم احترام آمیز باهاش برخورد کنم تا شاید اصل قضیه رو از زیر زبونش بکشم از طرفی هم نمی خواستم بفهمه این سرپیچی رو نادیده گرفتم. خواستم بگم آقای سایه، خنده ام گرفت، آخه سایه اسم دختره وانگهی یاد هوشنگ ابتهاج افتادم، گفتم این کجا اون کجا

نفهمیدم چی شد که "کسخل" ناخودآگاه از دهنم درومد، یه جورایی هم بهش می خورد هم احساس دوستانه ای ایجاد می کرد. یه نگاه عجیبی بهم کرد، یعنی خودتی، یعنی فقط سایه یه کسخل می تونه کسخل باشه. بعد دوید سمت ورودی ساختمون، در حیاط باز بود منم تعقیبش کردم. یه راست رفت سراغ آسانسور، چپید توش، به صفحه بالای در آسانسور خیره شدم: طبقه پانزده. سوار بغلی شدم رفتم بالا. حدسم درست بود، در پشت بوم باز بود، اونم رو لبه بوم وایساده بود. احساس کردم این صحنه رو یه جایی دیدم، شاید تو فیلم آسمون وانیلی با بازی تام کروز. پرید پایین، سبک عین یک پر. رفتم جلو از لبه بوم به سمت پایین نگاه کردم، دیدم افتاده کف حیاط، بی حرکت. یهو ترس تمام وجودم رو فرا گرفت، هراس فرار دوباره اش، ترس پریدن جایزه نوبل. دیدم بهترین موقعیته، نباید بهش فرصت هیچ عکس العملی رو بدم. خودم رو از رو لبه بالا کشیدم با تمام وجود پرت کردم روش، عین یه کسخل

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه

چاوز دموکرات و ملت نادان ما

امشب بعد از پست کردن مطلب قبلی یه چرخ تو اینترنت زدم و مروری بر مطالب مربوط به همه پرسی ونزوئلا کردم، سخت دلم گرفت

"اصلاحات سرخ چاوز رای نیاورد" رادیو زمانه

"هوگو چاوز باخت" دویچه وله

"هوگو چاوز در رفراندم شکست خورد" اخبار روز، پیک ایران

"سقوط چاوز از روي لبه تبغ" فرارو

"چاوز ؛خفه شد!!" این مطلب در وبلاگ کورش نوشته شده که در سایت بالاترین (اولین جامعه مجازی به اصطلاح دموکرات ایرانی که اکثرا متشکل از تحصیل کرده هاست) شصت و دو رای تا حالا آورده

" محمود کجایی که داداش چاوزت کنف شد" این مطلب در وبلاگ پژواک نوشته شده که در سایت بالاترین پنجاه و دو رای تا حالا آورده


این فاجعه یعنی یک نفر تو ملت ناآگاه پیدا نمی شه که بگه آقای چاوز تو مملکت ونزوئلا با سابقه وحشتناک بد کودتا، با داشتن 49 درصد رای موافق و فقط به خاطر 2 درصد ، به احترام دموکراسی از خواسته اش می گذره

حالا چون این آقا به دلیل اهداف مشترکش با سیستم ایران، با رئیس جمهور ما رابطه نزدیکی داره، باید همه خدمات محسوسش به ملت خودش رو به اضافه منش دموکراتیکش رو به کنار زد و با حاکمان ما هم مسلک دونستش و بهش بد و بیراه گفت. عجبا ازین نادان ملت ایران ، نادان تر از آن قشر تحصیلکرده


الان که می خوابم، ولی امیدوارم فردا صبح مثل همیشه یک مطلب متفاوت حداقل از بهنود بخوونم

سیگار-مذهب، مذهب-سیگار




امشب می خوام یکی از تئوری های مزخرف قدیمیم رو بلغور کنم و دل بروبکسی که دلشون واسه این تیپ کس شعرها تنگ شده شاد کنم

1- من یک زمانی مذهبی* بودم. خانواده ام هم ریشه مذهبی دارن. مادرمم که خب اهل طاعات و عباداته. از بچگی تو محیط های مذهبی زیاد بودم. خیلی با عشق قرآن رو یاد می گرفتم و می خوندم. سواد قرآنیم چه از لحاظ معنا(عربی) و چه تفسیر و حتی تجوید بالاست. در کل با چم و خم مذهب آشنا هستم و هنوز هم علاقه خاصی به این مقوله دارم

قرآن یکی از فصیح ترین و زیباترین کتاب های موجود است. البته نباید از زیبایی بی حد و حصر دیوان حافظ و گلستان سعدی بگذریم، ولی هم فرکانسی آیات و وزن سجین این کتاب با ذهن انسان، ترکیب آرامش بخش بی نظیری رو ایجاد کرده. همین قرائت سوره شمس توسط عبدالباسط که آپلودش کردم، آدم باید خیلی پرت باشه که اینو بشنوه و حال نکنه

البته شکی نیست که قرآن در معنا دچار نقصان هایی هم هست که اینجا بهش نمی پردازم، ولی کلا مقصودم از پیش کشیدن این بحث، اشاره به گوشه های زیبا و آرامش دهنده مذهب در کنار مضراتش است. آرامشی که موجب موج جدید رویکرد به مذهب در جوامع دچار ضعف فکری در غرب(مشخصا آمریکا) شده است

2- یک زمانی سیگار می کشیدم، با لذت کشیدن و نکشیدنش و تمام مضراتش آشنام. الان هم که ترک کردم، باهاش هیچ مخالفتی ندارم. فکر نکنم کسی از دوستام یادش باشه که من برای یکبار هم که شده بهش گفته باشم سیگار نکش

مسلما سیگار به بدن ضرر می رسونه و اگه زیاده روی کنی سرطان می گیری می میری، ولی هیچ دکتری تا حالا پیدا نشده به این موضوع فکر کنه که سیگار با ایجاد آرامش(هرچند کاذب) و لذت در آدمها، چقدر می تونه نقش مفیدی بازی کنه. وانگهی تو این دنیای پر از کثافت و دود و میکروب حالا یه خورده نیکوتین چه گهی می خواد بخوره

3- علیرغم همه احترامی که برای مارکس قائلم، اما "دین افیون توده هاست" رو یک مقدار غلو شده می بینم. الان تو همین مملکت خودمون کلی آدمایی رو می بینیم که علیرغم پایبندیشون به مذهب، گرفتا رهپروت افیون نیستن و رو همین زمین سیر می کنن. به نظر من دین مثل توتونه: با قطران های مختلف می شه پیچوندش تو کاغذ سیگار، با فیلتر و بی فیلتر کشیدش. قطعا مضراتی داره هم برای فرد و هم برای جامعه ولی در عین حال آرامش بخش و لذت آوره. معمولا نه مثل تریاک از سر عادت برن سراغش، بلکه هر وقت دلشون بگیره یه پکی بهش می زنن. ترک کردنش به سختی تریاک نیست ولی باز یه قدرت درونی می خواد. یه کشورهایی مثل آمریکا که مردمش نتونستن مثل اروپاییا جذب مضامین آرامش دهنده ای چون هنر و زیبایی شناسی شن، این سیگار رو به صورت لایت و با قطران کم به جامعه تزریق کردند(البته تاثیر مخرب همین نیکوتین کم هم تو ظهور پرزیدنت بوش مشهوده!!!)

بعضی فرقه ها مثل القاعده این سیگارا واسشون سوسولیه، به زیر قلیون راضی نمی شن. تو کشور ما یه عده اشنوکش هستند که می خوان به مردم ماربورو قرمز کش حکومت کنن. موج جدید عرفان گرا هم که دیگه نوبرن، اینا توتون رو می ریزن تو پیپ، ژست روشنفکری هم می گیرن اما نمی دونن ضرر پیپ ده برابر سیگاره

پ.ن.: تفاوت ظریفی بین دین و مذهب هست. در حقیقت منظورم از مذهبی متدین یا مومنه



۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

بوسه های مغروق در بغلم کن



توی رمپ و لوپ اتوبان
جلوی پلیس صد و ده
تو بام تهران
تو آتلیه

منو ببوس