۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

سنگ تق گوید

برای تو که امروز آرزوی مرگم کردی

سنگ تق گوید

بی وزن شدم، انگار در هوا دست و پا می زنم، سقوط آزاد...

تق تق در ذهنم می پیچد، انگار در کارگاه هستم. کارگرها با پتک می کوبند پشت کلیپس ها تا قالب دیوارهای بتونی را باز کنند. اما این صدا با تق تق های خفه پتک، صدای لذت بخش من، متفاوت است. دیدن بتن سخت شده همیشه به من احساس عبث قدرت می دهد، از جنس هم ذاتپنداری با آفریدگار. "ای کسانی که ایمان آورده اید همانا آگاه باشید که این من بودم قالب ها را بستم، آرماتور ها را چون اسکلت در آنها جایگذاری کردم، بتن را در کالبدها جاری ساختم و اکنون زمان آن فرا رسیده پرده بردارم از شاهکار آفرینشم". اما این نمایش مضحک نه دمیدن روحی دارد نه متمردی به سجده، فقط فرشتگان مقربم به فرمان من قالب ها را باز می کنند: تق تق، تق تق،....

شناورم و هنوزهم گیج این تق تق ظریفتر از پتک. آنقدر گیج درست مثل لحظه هایی که ما نوه های حاج آقا گوش به صدای سنج دسته های محرم داریم: تق تق، تق تق... دسته نزدیک می شود، به ما می رسد، علم سلام می دهد. ما سرخوش از افتخار سلام بر شهید خانواده، اما رقابتی داریم زیرجلکی بر سر دادن قیمه نذری به مردم. همه دانسته خود را به نداستن می زنیم که وسوسه دیدن برجستگی سینه دختر های محل از زیرچادر، در لحظه دست دراز کردن و پس گرفتن قابلمه پر، ما را ثوابکارانی ازلی می کند. زنجیر می زنم، سینه سرخ می کنم برای یک افسانه حماسی و سنج می کوبد تق تق، تق تق....

چقدر راحت به جایی وصل نیستم و این تق تق را مزه مزه می کنم. انگار گاهی می پیچد، گاهی می ایستد، گاهی سر بالا می رود، شاید باله می ر قصد هنرمندانه، همچون عقربه های ساعت قدیمی که دو دستی چسبیده بر دیوار خانه. همان ساعتی که می شمرد لحظه های اضطراب دربندی پدر را. مادر تسلیم، ناامید از به پای دیگران افتادن از طلب بخشش مردی، به جرم دیگرجور اندیشیدن. "هدف" آزادی زندانی بود و من، طفل صغیر مرد، "وسیله" ای برای تکمیل نمایش مبتذل"طلب ترحم". من از کودکی می دیدم که هدف وسیله را توجیه می کند. آن روزها زبان ساعت ها را آموختم: عقربه با تق اول با صدای خفه ای می گفت اعدام و با تق دوم رسا فریاد می زد تبرئه. تق تق، تق تق،....

گرمای زمین را حس می کنم، به مقصد نزدیک شدم. حالا من یک "سقوط کرده" ام و دیگر هیچ

تق تق،تق تق.... اینجا نه پتکی است بر قالب، نه کوبه بر سنج و نه باله عقربه ها. پیرمرد آرام، صبور قلم بدست گرفته و می تراشد سنگ را. برای حرف اول اسمم "ب" با ظرافت می پیچد، برای نقطه اش می ایستد ....و برای حرف آخرش "گ" از بالا به پایین سر می خورد و آخرین تق نصیب "سرکش" است.