ضایعاتی ها
تو تاریکی محض منتظر شروع بازپرسی بودم. عجیب بود، من تا حالا زیاد مرده بودم اما اینبار نمی دونم چرا یادم نمیومد کی بودم. دنبال یک آینه بودم تا قیافه ام رو دریابم. اما آینه ای درکار نبود،وانگهی تو اون تاریکی نوری هم نبود که تا بر آینه ای بتابد و در کانون مجازی پشت آن تصویرم را بسازد. سعی کردم با دست کشیدن بر صورت و اندامم خودم رو باز تشخیص بدم. از چونه شروع کردم، دماغ و دهن اما هیچ سرنخی نبود. اما ناگهان پایین پیشونی، تو شقیقه سمت چپ، دستم به یک فرو رفتگی برخورد کرد. انگشت سبابه ام رو توی سوراخ فرو کردم.حفره ای در جمجه ام ایجاد شده بود، انگشتم را بیشتر فرو بردم تا جایی که خنکی خاص سرب را احساس کردم. پس من گلوله خورده بودم
با وقار همیشگی وارد ظلمات تاریکی شد و من حسش کردم. باید از خودم می گفتم، احتیاجی به مطرح شدن سوال ها نبود. اما اینبار من چیزی برای گفتن نداشتم. گلوله به بخش خاصی از مغزم خورده بود، حافظه ام از دست رفته بود.صدا در تاریکی مطلق به سمتم پرتاب شد: خب. اما من مبهوت بودم. سکوت و باز هم سکوت. خسته شد، برخاست و عزم خروج کرد. ترس تمام وجودم رو برداشت، ناگهان فریاد زدم: نرو، من رو تنها نذار.حداقل بگو چی برسرم میاد. با وقار به طرفم برگشت، این رو از حجم هوایی که با هر حرکتش جابجا می کرد فهمیدم. با ملایمت گفت: اینبار نمردی، خودت رو خارج از برنامه کشتی. با اسلحه ای که کالیبرش برات مقدر نشده بود. گلوله مغزت رو از کار انداخته. حافظه ات از بین رفته اما مهمتر از اون، توانایی دروغ گفتنت رو از دست دادی. تو مدت ها اینجا بودی و فرصت داشتی داستانی بسازی از مرگت و من رو بفریبی، همون کاری که بارها کردی. اما ..... تو از این به بعد جزو ضایعاتی های خلقت هستی