یعنی دیمی دیمی (*)رفتم تو دهه چهارم زندگی. این دهه آخر مجموعا بد نبود. به خصوص نیمه دومش که سعی کردم زندگی ام رو به شرایط حداقلی استاندارد جهانی نزدیک کنم. در اواخر دهه ماقبل یک گام مهم در پایه ریزی زندگی ام برداشتم که همانا ورود به دانشگاه بود که در همون زمان سعی کردم گام محکمی باشه که بود. دانشگاه تهران به من خیلی چیزها داد، از اعتبار تا شخصیت زندگی.یکی از بزرگترین محسناتش این بود که تو رو یکباره پرت نمی کرد وسط جامعه،خودش یک مدل از جامعه واقعی بود. امکان می داد مزه مزه کنی بعد بری وسط جمع. در کل بخش عمده ای از موفقیت های این دهه رو مدیون همون گام مهم می دونم.
در اواخر این دهه هم گام دوم مهم رو برداشتم که همانا ازدواجم هست که به همون کیفیت قبولی دانشگاهم هم هست. تبعاَ توقع دارم این گام هم تو دهه پیش رو من رو جلو بندازه. به هر حال پیش بینی این دهه قلقلک بار هست. اگه اسم دهه قبل تحصیل و این دهه خانواده باشه، می شه تصور کرد تا آخرش احتمالاَ یکی- دوتا بچه به جمع دو نفره ما اضافه شده باشه.
(*)پ.ن.: دیمی دیمی نوشتم، ولی شما هرجور خواستید بخونید...سعی می کنم از این به بعد یک سی ساله مودب باشم
همیشه از اطرافیانم خواستم اگه می خوان بهم دروغ بگن، یک دروغ سزاوار بگن. حقیقتا با دروغ مشکل چندانی ندارم و ریشه و علل دروغ رو درک می کنم، اما از دریافت دروغ های احمقانه، احساس توهین شدیدی بهم دست می ده. دوست دارم طرف احمق فرضم نکنه و متناسب با هوش و درکم دروغ پیچیده بگه.
سال قبل فقط یک منتقد جدی اقتصادی احمدی نژاد بودم. حقیقت مطلب حساسیت زیادی روی سیاست های خارجی اش نداشتم(می دونستم کاره ای نیست). سیاست های داخلی و عوام فریبی اش هم اگرچه چندش آور بود اما برام توجیه پذیر بود. به هر حال این آقا رو با همه خوبی ها و بدیهاش رئیس جمهور کشور می دونستم و در برابر خارجی ها ازش دفاع می کردم. معتقد بودم این آقا می خواد یک کارهایی بکنه ولی به خاطر نگاه تنگ نظرانه اش،برام از روز اول واضح بود که توانایی مدیریت کشور رو نداره. از نظر من عدول از برنامه بیست ساله،انحلال سازمان برنامه، وام های زود بازده و .... فجایع اصلی مملکت بود،دغدغه اجتماعی چندانی نداشتم.اگرچه نگران بودم "بی اخلاقی محض" اش در برابر"اخلاق" خاتمی، تاثیر بدی توی جامعه و به ویژه طبقات فرودست بذاره: معلمی که تقلب رو تدریس می کنه.
سالهاست در انتخابات شرکت می کنم و به عنوان یک اصلاحطلب تا وقتی گزینه های اصلاح وجود داشته، رای دادم. از روز اول هم می دونستم تو انتخابات حکومت همیشه تقلب بوده و هست. به هر حال پذیرفته بودم با شرایط اجتماعی ایران، حکومتی با ساختار شبهه دموکراتیک جمهوری اسلامی می تونه پاسخگوی نیازهای مردم باشه و هر بار با کمال میل رای دادم و به قول معروف بر مشروعیت نظام هم مهر تایید می زدم.
خب از طرف دیگه آقای نظام هم مراعات حال من رو می کرد. سعی می کرد من رو احمق فرض نکنه. تا وقتی زواره ای،صاحب شناسنامه اموات، زنده بود،یکی دومیلیون رای بیشتر جابجا نمی شد. خب این مساله اونقدر تاثیر در انتخابات نداشت که به من نوعی بربخوره.خاطرم هست در انتخابات 76 زمانی که حکومت به سمت یک تقلب بزرگ می رفت،هاشمی سفت و سخت جلوش ایستاد و نگذاشت کسی غیر از منتخب مردم وارد کاخ ریاست جمهوری شه. اگرچه دو سال بعد خودش برای اعاده حیثیت،باعث جفا در حق علیرضا رجایی در انتخابات مجلس شد.
بگذریم...سال گذشته شخصا مطمئن بودم احمدی نژاد رئیس دولت باقی خواهد ماند. تصور می کردم انتخابات به دور دوم بکشه و با یک فشار تقلب احمدی نژاد با اختلاف مثلا یک میلیون رای،انتخاب شه. اما متاسفانه این "تنگ نظری" کار خودش رو کرد. عقده زدن رکورد رای 22 میلیونی خاتمی، باعث فاجعه تقلب شد. انتخاباتی که خیلی بی دردسر می شد برگزار شه، تبدیل به یک فاجعه شد. آنچنان دروغ احمقانه ای تو صورتم خورد و احساس توهینی بهم دست داد که به راحتی از صف جدا شدم.
هرگز با محیط های پزشکی اخت نبودم.به ندرت مریض می شدم و همیشه از دکتر و دارو پرهیز می کردم.حالا برای اولین بار کارم افتاده به دندون پزشکی.3-4 ماه عین مونگلها درد رو تحمل کردم.بار اول که رفتم مطب،از این کار متنفر بودم. ولی نمی دونم چی شد که کم کم خوشم اومد.من فضول که همیشه دوست دارم از همه چیز سر دربیارم،تو مطب دندون پزشکی رو یونیت می نشینم،با چشمهای بسته،آروم آروم با بی حسی دهنم حال می کنم. حالا دیگه مشتاقانه می رم اونجا،مثل فیلم فایت کلاب که یارو برای سرگرمی می رفت تو جلسات گروه درمانی سرطانی ها.الان که دکترم رفته مرخصی،حالم خوب نیست،بدنم درد می کنه،ذهنم صدای قیژ قیژ می خواد.
اصولا تحت تاثیر بازی های رسانه ای نیستم. برای همین با این پروپوگاندای سبزها بر سر وسعت تقلب در انتخابات و همچنین ریزش طرفداران دولت،به شدت مشکل داشتم و تصورم بر این بود که این مساله هم جنگ رسانه ای و تا حدی برخاسته از توهم گرایی خاص ما ایرانی هاست. شخصا معتقد بودم این دولت حدود 10 درصد طرفدار قطعی داره و حدود 20 درصد طرفدار موسمی.استنباطم این بود که رئیس دولت کنونی حداقل 12 میلیون رای دارد......
درست در ایام حضور کابینه فعلی در هرمزگان،به قشم و بندرعباس رفتم. با توجه به دو سفر قبلی هیات دولت به این منطقه، تصورم مطلقا طرفداری مردم از دولت فعلی بود. اما در همان هواپیمای دوبی به قشم اولین شوک بهم وارد شد،وقتی نارضایتی اطرافیانم(محلی های قشم) را از دولت دیدم. دولتی که با وجود داشتن همه امکانات حتی از طرح مسکن مهر هم سربلند درنیامده است.
خلاصه هر چه بیشتر گشتم،شگفت زده تر شدم و دولت را بی لیاقت تر از آنچه که می پنداشتم،یافتم. مدیرانی که به راحتی و با ساختن یک حمام،می توانستند دل مردم را شاد کنند و طرفدار دولت نگهشان دارند تا مثل امروز مردمانی در دورافتاده ترین نقاط و نا آگاه از جریانات روز(به زعم من البته)،دولت را "دولت وعده و وعید" نداند و رئیس دولت را مورد تمسخر قرار ندهد.
جالبتر آنکه شاهدان عینی برایم تعریف کردند از فردای انتخابات و اعتراضات خودجوش و وسیع مردم که با سرکوب شدید مواجه شده بود. بندرعباس را از لحاظ فرهنگی در زمره شهرهای کمتر توسعه یافته ای می دانم چرا که متاسفانه دانشگاه هرمزگان و دانشگاه آزاد بندعباس با اساتید عمدتا پروازی، نتوانسته اند بستر مناسبی برای جذب دانشجو ایجاد کنند.(در باب خدمت رفسنجانی در توسعه فرهنگی ایران، با گسترش دانشگاه آزاد در سراسر کشور سخن بسیار است اگرچه انتقادات هم کم نیست). اما با این حال، از صدقه سر دولت فخیمه،مردم بندرعباس هم طی سه روز متوالی با طعم گاز اشک آور آشنا گشتند،موضوعی که انعکاس بسیار کمی در فضای رسانه ای داشت.
البته تعمیم موضوع به کل ایران برای من مقدور نیست،اما تا همینجا هم دیدگاهم تا حدی به واقعیت نزدیکتر شده است تا ببینم در سفرهای آینده به خوزستان و گیلان چه پیش می آید.
خبر یک کلام: دانشجو( وزیر به اصطلاح علوم) گفت دانشگاهیان غیرهمسو را خارج می کنیم، آن دانشگاه ها که نسخه های آزادی را می پیچند جامعه را به زوال می کشانند.
قصد ناله و چس ناله نیست که همه آگاهند که آن انقلاب نحس بی فرهنگی اوایل حکومت رژیم فعلی چه بر سر جوانان این مملکت آورد. به قول بزرگی، مذهب متعصب، بخل می آورد و تنگ نظری. فقط یک بخیل است که برای حفظ قدرتش و راندن غیر خودی ها به هر حربه کثیفی متوسل می شود.
اما این بخل فقط در یک صفت خلاصه نمی شود. همین تنگ نظری ست که صاحبان امور را به پارانویا مبتلا می سازد. آقای رهبر فرزانه به همت رئیس دولت روز به روز دایره خودی ها را تنگتر می کند تا جایی که نخست وزیر جنگ،رئیس جمهور اصلاحات و رئیس مجمع تشخیص مصلحت هم از شعاع این دایره ( ملقب به کشتی نجات!) به بیرون پرت شده اند!!
خس و خاشاک،معترض خیابانی،محارب....همه همان تعابیر شهروند درجه دوم بود که ته مانده حجب و حیای حکومت مانع از آن بود که رسما ادا شود.
اما امروز همه چیز رسمی شد: حق تحصیل و تدریس تنها از آن خودی هاست.
دیگر ایرانیان برای همه ایرانیان نیست.
پ.ن.: روزگاری محمد رضا پهلوی اعلام کرد هرکس نمی خواهد با شرایط بسازد، از کشور خارج شود. آنقدر شرف داشت که به هر کس که خواست، پاسپورت داد و جواز خروج. اما امروز که خبر ممنوع الخروجی دکتر کروبی را خواندم در خیلی چیزها شک کردم.
در آستانه آغاز دهه فجر، گوش سپردن به این سخنرانی کمتر شنیده شده آیت الله خمینی در فرانسه خالی از لطف نیست. زمانی که ایشان هنوز به نقش صرفا نظارتی ولایت فقیه اعتقاد داشت، میزان رای ملت بود و از ولایت مطلقه فقیه صحبتی در میان نبود.
آنچه که قدرت بر سر عقاید ایشان آورد و قضاوت در خصوص عواقب این تغییر عقاید در مجال اینجا نیست. اما گاهی پیش خود فکر می کنم، کاش میرحسین موسوی روشن می کرد که بازگشت به کدام آرمان های امامش را برای جنبش سبز تجویز کرده است. امام پاریسی یا امام جمارانی؟
درست 8 سال پیش،زمانی که تازه مزه اصلاحطلبی زیر زبان مردم جا می افتاد، طیف رادیکال جنبش دانشجویی به تبعیت از بخشی از بدنه جریان اصلاحات، تز عبور از خاتمی را مطرح کرد. به بن بست رسیدن جنبش دانشجویی و سرکوب دانشگاه در خرداد 82،ماحصل همین تز بود که در نهایت منجر به تشکیل طیف تحریم انتخابات شورای شهر شد.انتخابات شومی که نتیجه اش تبیین شهرداری به عنوان سکوی پرتاب احمدی نژاد به ریاست جمهوری بود.
حالا همان طیف لیبرال مسلک که ظاهرا هنوز هم علاقه ای به ورق زدن ماتریالیزم تاریخی ندارد، باز هم همین بازی را شروع کرده است. قوچانی و مجله ایراندختش، نامه خاتمی به خامنه ای را تقبیح آمیزانه منتشر می کند.لیبرال چی ها در وبسایتهایشان دم از عبور از خاتمی می زنند.
در حالی که همه ژست روشنفکرانه می گیرند و دم از جلوگیری از رادیکالیزه شدن فضا می زنند، در عمل نافی اعتدال هستند. بدون شک اگر امروز بخواهیم از این بحران به سلامت خارج شویم،منافع مردم و مملکت ایجاب می کند که امثال خاتمی و صد البته هاشمی میانداری کنند. اما افسوس که هرگز از اشتباهات هرچند تلخ گذشته پند نمی گیریم.
استقلال: خب یک زمانی هم مسلک های من خوشحال از انقلابی بودند که کشورشون رو مستقل از امپریالیزم جهانی کرده. اون طرف دنیا هم، فیلسوف زیر دل خوش زده،جناب فوکو، انقلاب ایران رو در چارچوب پست استراکچرالیزم ستایش می کرد. خلاصه خر تو خری بود اساسی. خیلی طول کشید تا امثال من بفهمیم با روند فعلی جهانی شدن مطابق میل امپریالیزم،نمی شه درگیر شد. باید به مثابه بچه ای که توی یک کوچه بن بست با یک بچه باز گیر افتاده، دستها رو به دیوار زد و توکل کرد......
زمان گذشت تا به جایی رسوند که برای دست ندادن با آمریکا، باید سوراخ کون روسیه و چین رو لیسید!!! این کشور به اصطلاح "مستقل" باید برای حفظ استقلالش متوسل به حماس و حزب الله لبنان شه. بقای حکومت "مستقل" در جنگ فلسطین و اسرائیل باشد. میلیون ها بشکه نفترشوه داده شود تا این "استقلال" حفظ شود.
حکایت بچه ای ست که پدر ظالم دارد، می تواند با ظلم پدر تعامل کند و راه خود را برود اما از سر باد جوانی در سر، سودای فرار از یوغ پدر را دارد.برای حفظ استقلالش تن به فاحشگی می دهد. جالب اینجاست که زیر بار نمی رود که فاحشه است، به قول خودش با "اقتدار" سوراخ کونش را به آلت طرف اماله می کند.
آزادی: مضحک تر از اونه که بشه راجع بهش حرف زد.
جمهوری اسلامی: زمانی که مجاهدین خلق اعلام تغییر مسلک کردند، به این موضوع اشاره کردند که تا به حال هرچه تلاش کرده اند نتوانستند پوستین اسلام را بر اندام مفاهیم مدرن روز قالب کنند. از هر طرف که کشیدند، یک طرف دیگر بیرون زده است.
چندین سال تو این مملکت زور زده شد تا ترکیب متناقض "جمهوری اسلامی" راه به جایی پیدا کنه، اما خب این تلاش مذبوحانه هم به بن بست رسید. به نظر من این طیف فعلی حاکم واقع بینانه داره عمل می کنه.خودش رو بی خودی گول نمی زنه و به این معجون اعتقاد چندانی نداره، برای همین رسما جمهوری اسلامی رو تبدیل کرده به "جمهوری مسلمان". تا الان که جمهوری بی نوا رو ختنه اش کردن، ریش و پشم هم که براش گذاشتن، شمشیر و تفنگ هم که دادن دستش، راه و رسم حشریت و تجاوز هم براش باز کردن...فقط مونده 4 تا هم زن براش بگیرن که دیگه شک و شبهه ای تو ماهیتش نماند.
بی ربط: خوشحالم و به خودم می بالم که در قید و بند هیچ ایدئولوژی نیستم. تعلق خاطری هم به مذهبی ندارم که متولیانش اینطور جنایت می کنند بر پیروان همان مذهب.......
اصل مطلب: کرباسچی وقتی شهردار بود اتوبوس های خوشگل ایکاروس رو به خطوط حمل و نقل شهری تهران اضافه کرد. اتوبوس های آکاردئونی با رنگ صورتی و سبز که قرار بود فضای مرده اون روز های تهران رو جلا بدن. این "ایکاروس" ها هرگز از زندان فرار نکرده بودند، بال و پری از موم نداشتن تا با نزدیک شدن به خورشید آب شه. آکاردئون هایی بودند که با نت دست اندازهای خیابان های تهران نواخته می شدند و سال ها تو خط ویژه رژه دادن. الان مطمئن نیستم که بی آر تی های ژیگولی قالیباف جایی برای این نماد های مدرن دهه هفتاد تهران گذاشته یا نه.
حاشیه نسبتا مرتبط: قبل از اون، وقتی خیلی بچه بودم، اتوبوس های دو طبقه نارنجی بود. همون هایی که هر روز صبح با مادرم از تجریش سوارش می شدیم تا میدون انقلاب، ترمینال جمالزاده. چند سال طول کشید تا بفهمم جمالزاده همون نویسنده ایست که زمانی حکم ارتدادش رو دادن و کتاب هاش و کتابفروشی رو آتش زدن. از جمالزاده تا میدون "انقلاب" 200 متر بیشتر نبود.اما دیدن پاساژها و مغازه ها و سینما این مسافت رو چند برابر می کرد. یادمه اولین خلاف زندگیم رو همونجا با خریدن یک بسته پاسور از دستفروش ها مرتکب شدم.
ادامه مطلب: بعدها گهگداری مشتری اتوبوس های خط ویژه میدون امام حسین به آزادی بودم. ایکاروس های گلگلی بیشتر از اینکه به "امام حسین" بیان به همون فوزیه می اومدن. شاید اگه به جای صورتی،رنگشون سیاه بود، این حرف رو نمی زدم.
نمی دونم چرا هر وقت می خواستم برم "آزادی"، علاقه ای به خطوط اکسپرس نداشتم. ترجیح می دادم میدون انقلاب پیاده شم.چرخی بزنم دور میدون،کتابی ببینم، سمبوسه ای به سق کشم و اونور میدون سوار خط "انقلاب" به "آزادی" شم.
حاشیه بی ربط: میدان انقلاب،میدان آزادی، میدان جمهوری.... این اسامی تو همه کشورهایی که انقلابی از سر گذروندن، کم و بیش وجود داره. اما حکایت میدون انقلاب سابق و پیروزی فعلی پاریس چیز دیگریست. میدانی که روزگاری ضلع شمالش کاخ نشین ماری آنتوانت بود. ملکه خونبازی که با گیوتین خودش وسط میدون سر به تیغ سپرد. بعد از انقلاب اسم میدون به رولیسیون تبدیل شد. اما بعدها شد پالاس کنکورد. حالا چه رازی در تبدیل "انقلاب" به "پیروزی" نهفته است، بماند....
انتهای مطلب: خب من معتقد جدی به اصلاحات بودم و هستم. نگاه فرایند گونه من، اصلاحات اجتماعی رو مقدم می دونه بر اصلاحات سیاسی و مهمتر از اون "تغییر". اما اصرار حکومت بر اصلاح ناپذیربودن، فضای جامعه رو چنان رادیکالیزه کرده که چاره ای نمانده جز "تغییر بزرگ". شکی نیست که تعریف جریانات حاکم بر ایران در هیچ چارچوب کلاسیکی نمی گنجه و بهترین اصطلاح همون "کیرم به طاقی" ست. ما یکبار به همین سبک و با شعار "الله اکبر" تغییر دادیم، اما ذائقه اکثر مردم ظاهرا استفاده از خطوط اکسپرس امام حسین به آزادی بود. هر کسی هم که میدون انقلاب پیاده شد تا چرخی بزنه، تاملی کنه و بعد خط عوض کنه، یا از خط "انقلاب به آزادی" جا موند یا توسط اتوبوس های اکسپرس زیر گرفته شد. جالب اینجاست که این اتوبوس های راهی "آزادی" هر لحظه سرعتشون کمتر و کمتر شد و هر ایستگاه مسافرهای زیادی رو پیاده کردن...تا زمانی که به زیرگذر "یادگار امام" رسیدن و هرگز از طرف دیگر زیر گذر خارج نشدند.
چیزی که این روزها من رو به شدت می ترسونه، تجربه دگربار گذشته است. نگرانی من اینه که وقتی اموری چون ریشه کنی ظلم رو به آقای حجت بن الحسن می سپاریم، ایشون به سبک تجربه شده طرفداران ایدئولوژیش، چشم ها رو ببنده و ریشه "ظلم" رو از همه لغت های همخانواده اش بکنه، حتی از "مظلوم"..... اما چه شود که چاره نیست. از این امام زمان تا آن امام زمان "فرج" است.
خیلی وقته ننوشتم، یعنی حقیقتش این کابوس ها نمی ذاره دست به کیبورد ببرم.همش دلم می خواد یه روز از خواب بیدار شم، با خیال راحت دوباره بنویسم. یک روزی که دیگه وبلاگم تو ایران فیلتر نباشه!
کابوس من درست از 65 روز پیش شروع شد. بعد از اینکه سه روز در آلمان، شهر تریه، زادگاه مارکس، یک لذت نوستالوژیک بردم.روبروی خونه مارکس، یک میخونه بود، درست جایی که باید باشه و من فرصت داشتم به آزادی خواهی نوع بشر بیندیشم با طعم شراب گس بالادست رودخانه موسل. تو راه برگشت به این موطن موقت، سرزمین شن و ماسه، توی هواپیما داشتم کتاب تنهایی پر از هیاهوی هرابال رو می خوندم. تو دنیای وصف مضحک این نویسنده منتقد چک از سفرهای تفریحی تدارک دیده توسط دولت به اصطلاح کمونیستی چک برای کارگرهای وابسته به بریگارد کار سوسیالیستی، غرق شده بودم. جالب اینکه تو اون قسمت از هواپیما یک اکیپ آلمانی که مشخص بود تیپ کارگری هستن و با خانواده یک پکیج تفریحی به سرزمین اعجاب انگیز دوبی! دریافت کردند، هم حضور داشتن. همه همدیگه رو می شناختن و از شوخیاشون معلوم بود متعلق به چه طبقه ای هستن. رفتم توالت و طبق عادت حلقه ازدواجم رو برای شستن دست درآوردم، اما فراموش کردم بردارم..... فقط 5 دقیقه بعد از نشستنم روی صندلی کافی بود تا متوجه نچرخیدن حلقه تو انگشتم شم. سریع برگشتم، اما خبری ازش نبود. سریع به مهماندارها اعلام کردم و حتی برای پیدا شدنش 300 یورو جایزه هم گذاشتم(اگرچه مهماندارهای خندان لوفتانزا به دلایل اخلاقی موضوع جایزه رو پشت بلندگو اعلام نکردن). حلقه ام پیدا نشد. من انگار کابوس می دیدم، در حالیکه مطمئن بودم حلقه ام ته جیب یکی از کارگران شریف بریگارد سوسیالیستی آلمان فدرال!! داره غلت می زنه.
این برام مهم نبود که چقدر آدم بی لیاقتی هستم که 2 ماه بعد از ازدواجم حلقه ام رو گم کردم. مساله اینجا بود که من این حلقه رو دوست داشتم. همیشه از انگشتر،گردنبند، مچبند و حتی ساعت متنفر بودم. اما برای اولین بار به یک حلقه علاقه مند شده بودم و از خودم جدا نمی کردمش. حالا این حلقه گم شده بود در حالیکه همون روزا ادعا می شد حلقه گمشده داروین پیدا شده.
5 روز بعد ار این موضوع وحشتناک، انتخابات بود و از روز بعدش کابوس اصلی من شروع شد. کابوسی که تا الان هست، اما مطمئنم تمام شدنیست.